من امروز از ساعت ۸ درگير بودم. دادگاه… کلانتری… دفتر وکالت… الان هيچ حس نوشتن ندارم.. بهم يه کم فرصت بدين.
بایگانی ماهانه: نوامبر 2002
افسرده
از من عکس جوجه ها رو خواستين؟ آخ من ميميرم واسه اين کار. اما ميترسم. چرا؟ چون سرجيو راحت ميتونه ما رو شناسايی کنه. همین طوری هم هر روز جنگ اعصاب دارم. فقط يه خواهش اگه ميتونين دعا کنين يا هر چيزی که منو از بچه هام جدا نکنن. از من انتظار نداشته باشين هميشه شيرين باشم. من درگيری زياد دارم و نخواين که حوادث رو جذابتر از اون که هست بنويسم. اينا فقط نگاههای روزانه يه مادره که فکر ميکنه هر روزی که ميگذره، ديگه برنميگرده و ميخواد سفت و سخت با ثانيه ها زندگی کنه. ميدونين افسردگی چيه؟ گاهی فکر ميکنم من بدون جوجه هام افسرده که هيچ، ميميرم و متاسفانه يکی ديگه هم خوب اينو ميدونه و داره از اين ضعف من نهايت استفاده رو ميکنه. راستش ترس خيلی چيز بديه اما از اون بدتر اينه حس کنی ديگه وجودت به درد نميخوره يا تمام سالهای جوونی رو که تو خونه يه بابايی به باد دادی تبديل شده به شکوفه هايی که اجازه نمیدن میوه شدنشونو ببينی و اين يعنی خود مردن.
نهنگ مادر
يه دفعه حتما کتابهای پسرم رو بهتون معرفی ميکنم تا اگه دوست داشتين واسه بچه هاتون بخرين. اما آخرین جریان مربوطه به امروز صبح که ليوان شير رو داده بودم دست پسرم و با هر کلکی سعی ميکردم تا آخر بخوردش. رفتم کتاب پستانداران رو براش آوردم و شروع کردم به توضيح دادن و اونم يواش يواش شيره رو ميخورد تا رسيديم به نهنگ. پرسيد: مامان نهنگم پستاندارانه؟! گفتم: آره گلم. بعد اضافه کردم: تو ميدونی پستاندارن کدوم حيونان؟ اونا که به بچه هاشون شير ميدن. گفت: مثل نهنگ؟ گفتم: آره. چشاش گرد شد، نگام کرد و گفت: يعنی شمام نهنگی؟
نميدونم تقصير اين برنامه يه ليوان شير اجباری صبحه يا واقعا شبيه نهنگ شدم!
SONY
يه مدتيه پسرم گير داده که بايد بابای سونيا براش يه تلويزيون بخره. حالا اين سونيا کيه؟ طفلکی دختر باغبون افغان همسايهست! چند بار اومد به باباهه بگه. حرف تو حرف آوردم. آخرش بهش گفتم: مامانی بابای سونيا نميتونه واست تلويزيون بخره. اونا پولشون خیلی کمه. اخم کرد و گفت: نخيرم… بيين اسم دخترش SONY ياست. پس ميتونه بخره!
آخرین اخبار
نه تنها جوجه ها، بلکه نوشی هم گرفتار مریضی شده. خوبیش اینه که ما – من و جوجه ها – با همه سختی ها، خندیدن رو فراموش نکردیم. دلتون خوش و لبتون به خنده، باز.
راستی یادم رفت بگم سرما خوردگی که چیزی نیست، من یه کلکسیون درد بی درمون دارم واسه اینکه رد صلاحیت بشم در مادری. از جمله نوشتن روزانه همین وبلاگ. قابل توجه اقوام و آشنايان که با توجه به واقعی بودن اين نوشته ها به زودی هویتم رو کشف میکنن!
نکته
يک پدر نوشته بود مادر بودن از زن بودن سخت تره. شما رو نميدونم اما من اونقدر مادر بودم که ديگه وقتی واسه زن بودن که هيچ، واسه آدم بودن برام نمونده. ميدونين منظورم چيه؟
يادداشت يک مادر متحير
امروز بی ادب شدم. اما ببينين اين چی ميگه:
بهش ميگم گل پسر برام با زندگی کردن جمله بساز. ميگه يعنی چی. گفتم يعنی ما در شهر …. زندگی ميکنيم. فلانی فلان شهر است و …ميدونين جمله ش چی بود؟
پی پی تو سيفون زندگی ميکنه.
حالا من حاليش کنم جای پی پی تو سيفون نيست يا ادبش کنم از اين حرفا نزنه؟
آدمهايی از نسل قورباغه
بعضی از خاطرات مربوط به بچه ها زياد مودبانه نيستن ولی تا دلتون بخواد خنده دارن. راستش من يه جورايی دوست ندارم از اين چيزا بنويسم ولی به جای همتون ميخندم. فقط میتونم يه دونه شو که يه کمی قابل سانسور شدنه براتون بنويسم.
يکی از دوستام تعريف ميکنه که وقتی بچه دومش که پسر بوده به دنيا مياد، خيلی سعی ميکرده که پوشک بچه رو جوری عوض کنه که دخترش نبينه، اما از اونجا که بچهها هميشه برعکس حرکت ميکنن، اين کار باعث کنجکاوی بيش از حد دخترش ميشه و ميشه کاری که نبايد ميشده! دخترک با کنجکاوی به داداشش نگاه ميکنه و ميگه مامانی اين چيه؟ چرا من اين جوری نيستم. مامانه اولين چيزی که به ذهنش ميرسه ميگه: همه بچه ها اين جوری ان وقتی بزرگ ميشن دمشون می افته!
نمیدونین چند روز بعدش وقتی تو مهد کودک صحبت از قورباغه و نوزاد قورباغه ميشه اين دخترک ما چه اظهار فضلی ميکنه با معلوماتی که مامان جونش بهش یاد داده بوده…
جهش
سرجيو تعريف ميکنه تو یکی از روزای بهمن ۵۷ يه آقايی رو ميارن بيمارستان. (کاری داشته، رفته بوده بيمارستان) که بدجوری دست و پاهاش شکسته بوده. ازش ميپرسه چی شده آقا طرف تعریف میکنه که پشت یه وانت نشسته بوده که يه خبر خوب از انقلاب ميشنوه و از خوشی میپره بالا، همزمان هم وانت با سرعت حرکت ميکنه. حالا خودتون تصور کنين که يارو چقدر پريده بالا و وانت چقدر رفته جلو که بدبخت چهار چنگولی می افته رو اسفالت و دست و پاش میشکنه!
راستگویی
دوستی تعریف میکرد چند سال پیش یه خواستگار براش میاد و نامزد میکنه. اما بعد از ۴ ماه جریان بهم میخوره و بلافاصله ۲ ماه بعدش یه آقای دیگه به خواستگاری میاد و گویا این آقا هم تایید میشه (هر چند که آخرش با یکی دیگه عروسی کرد!) این دوست ما خیلی به بچه خواهر سه سالش تاکید میکنه که مبادا جلوی این آقا اسمی از اون آقا ببری! و کوچولو هم قول میده. اما وقتی آقا دومی برای دیدن خاله خانوم میاد، خواهرزاده وارد اتاق میشه و یه کمی ایشون رو برانداز میکنه و آخر سر به خاله ش میگه: نه بابا … اون یکی بهتر بود! بعدم اضافه میکنه: ديدی، اسمی از اون نبردم!
جوجهها مريض ميشوند!
خوب جوجهها مريض شدن. تمام امروز به جز چند ساعتی که خوابيدن درگير بودم. کلا بچهها وقتی مريض ميشن نحسی ميکنن. خوشبختانه جوجههای من نحسی نميکنن ولی وادار کردنشون به استراحت محاله. واسه همينم من مطلقا نتونستم ذهنمو معطوف به کارم کنم. نگين اين نوشی هم تو زرد از آب در اومد و مطالبش ته کشيد… نخير!
فقط چيزی که هست ذهنم هنوزم درگيره. راستی خانم کت بالو کجايین بابا؟ دلم براتون تنگ شده. و شما آقای سامان لطفا دوباره نظراتتون رو برام بنويسين و دوست قديمی خودم، مشتاق ديدار!
خدا به خير بگذرونه. با دو تا بچه مريض من کارام ۱۰ برابر ميشه.
وقتی سگی جوجه بزايد
امروز جوجهها با هم دعواشون شد. وقتی رسيدم ديدم دختره موهای پسره رو ميکشه! و پسره دست دختره رو می پيچونه! وحشت کردم. تا حالا اصلا سابقه نداشت. دويدم و جداشون کردم. پسره وقت جدا شدن انگار که غيظش نخوابيده بود به کوچيکه گفت: جوجه سگ!
خودمونيم، راست هم ميگهها … من متولد سال سگم!
یک جواب
یه چیزی… گاهی از اوقات توی نظرخواهیها مطالبی هست. چیزایی که باید جواب داد. نقد، تحسین، فحش، چاق سلامتی… بعضی وقتا که چیزی مینویسین چند روز بعدش دوباره نظرات رو نگاه کنین، چون من خیلی وقتا همون جا جواب هم میدم. اما آقایی به اسم رامین باعث شد که من این بار بر خلاف سیاست وبلاگم! یه کمی توضیح بدم. اول که مرسی رامین خان. امیدوارم که شایسته این احترام باشم. دوم اینکه (از اینجا به بعد واسه همهست) باور کنین من ضد مرد نیستم. من به عنوان یه زن تنها مطالبه حق پایمال شدمو میکنم. میدونین؟ من در هیچ قسمت از نوشتههام هیچ مردی رو هیچ وقت زیر سئوال نبردم. حتی هرگز از دست سرجیو شکایت نکردم. غر نزدم. هیچ وقت اونو مسبب سختیهام ندونستم. حتی با لذت پرو بال گرفتن جوجههامو گزارش کردم. اما این مفهومش این نیست که همه چیز روبراهه. نه بعضی چیزا بدجوری آدمو آزار میده. دوستای خوبی که میایین و میخونین… چه فرقی میکنه که چی بوده، چی شده یا چرا. مهم اینه که حالا چکار کنیم. گیریم وضع من روبراه شد. فکر میکنین اگه من با سرجیو به تفاهم برسم، قوانین ظالمانهایی که همین الان توی دادگاهها داره در مورد مادرها اجرا میشه خود به خودی درست میشه؟ اینهمه راجع به دخترای فراری مینویسن، شما تا حالا اسم مادرای فراری به گوشتون خورده؟ میدونین تو دنیا چقدر مادر فراری داریم که با بچه اش پناهنده شده؟ میدونین چقدر مادر فراری توی همین تهرون خودمون دارن با هویت جعلی زندگی میکنن؟ چه فرقی میکنه… خوب یا بد. حق با نوشیه یا سرجیو. وقتی عشق نباشه دیگه چه فرقی میکنه. مهم اینه که توی همه دادگاه های ایرونی میگن: » کلیه حقوق با مرد است مگر اینکه خلافش ثابت شود.» من میخوام حقوقی مساوی با سرجیو داشته باشم. حداقل در مورد جوجه ام که ۳ سال تموم به تنهایی عهده دار اونا بودم. منم در این بچهها سهیم هستم. میخوام دادگاهی باشه که عادلانه، وقت طلاق شرایط هر دوی ما را بسنجه و تعیین صلاحیت کنه. نه اینکه بگه بچه مال باباشه. اگه ناراحتی بدو فعلا یه مدرکی چیزی جور کن، بعدش بشین منتظر یه چند سالی تا زمان دادگاه ها برسه، ببینیم چکار میشه کرد! توی نظرخواهیا هم نوشتم: قدرت فساد میاره. راه مقابله با این نوع فساد تقسیم قدرته. اگر کفه ترازوی آقایون کمی سبک تر بود، این همه شجاعت و تهور در زن آزاری و کودک آزاری از خودشون نشون نمیدادن. میگم آقایون… اما یادتون باشه این کلیت نداره.
عاشقانه
صبحی يه مهمون داشتم. دم رفتن دختره ازش آويزون شد که دده. ديدم پسره زل زده به دوستم که قربون صدقه میرفت و از من میخواست چند دقیقهایی دخترک رو به حیاط ببره. دلم نمیخواست پسرم حسودی کنه. گفتم: مامانی ولش کن دختره رو. بذار بره. دوسش ندارم، تو رو دوست دارم. نگام کرد و گفت: هان؟… دوسش نداری؟ میشه منم دوست نداشته باشی؟ میخوام برم بیرون!
بار کامیون
دوستی تعريف ميکنه که چند سال پيش سهند کوچولو حين ماشين بازی مرتب ايجاد بوهای نامطبوع ميکرده! تا اونجا که ديگه طاقت دوست ما طاق ميشه به آقا کوچولو ميگه: عزيزم اگه دست شويی داری برو، بعد بيا بازی کن. سهند انگار که بهش برخورده باشه ميگه: دارم بازی ميکنم. دوست ما تکرار ميکنه: خوب حالا تو برو، بعدش بيا بازی کن. داد پسره در میاد که: إ … بازیمو خراب نکن، من يه کاميون کمپرسیام که بار گند زدم!
کلاغ سیاه
زياد راجع به اين کوچيکه صحبت نکردم تا حالا . کوچیکه بيشتر شيطون و خرابکاره تا باهوش و ماجراهاش زیاد قابل توجه نیست. اما شاید بشه یکیشو تعریف کرد. میدونین توی خونه ما صبح زود یعنی ساعت ۹. چند ماه پیش صبح اول صبحی خواب از سر دختره پرید. من که از شدت خواب چشام باز نمیشد گذاشتمش توی پارک و پنجره رو باز کردم تا هم بیرونو ببینه هم هوا بخوره و به اتاقم برگشتم. با اینکه خسته بودم بعد از چند دقیقه از خواب پریدم. سر و صداهای عجیب و غریبی میومد. یواشکی رفتم سراغ دختره و دیدم یه کلاغ سیاه گنده نشسته لب پنجره. یه غارغار این میکنه یکی دختره …حیف اومدن من باعث فرار کلاغه شد وگرنه دختره، کلاغه رو اهلی کرده بود!
بادکنک
یه بار همون روزای اول ازدواج، برای خريد هديه به جايی رفتيم که یه پارک کوچولو با چند تا اسباب بازی لق لقوی برقی روبروش بود. راستش خيلی هوس کردم سوار چرخ فلک بشم اما اصرار من به سرجيو واسه همراهی نتيجه نداد که نداد. (اون وقتا نميدونستم که ترس از ارتفاع داره) واسه همين تنهايی سوار شدم اما از اون بالا متوجه شدم يه پسر بادکنک فروش اومد و کمی با سرجيو حرف زد و بعد یهو در رفت. وقتی اومدم پايين، قبل از اينکه بخوام چيزی بپرسم خودش گفت: اين پسره رو ديدی؟ پررو اومده میگه بيا بادکنک بخر. گفتم: نميخوام. گفت: جون آقات بخر. گفتم: دستم پره نمیتونم بادکنک بخرم. گفت: بده دست بچهات. گفتم: من بچه ندارم. یه ذره بچه یه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: تو خجالت نمیکشی با این سنت هنوز بچه نداری؟
بابا شيره
يه ضرب المثلی هست که ميگه مردا قبل از ازدواج شير وحشی تو جنگل هستن. بعد از ازدواج شير باِغ وحشن تو قفس. بعد از بچهدار شدن شير سيرک در حال دلقک بازی. ميدونم باباها . شما بچههاتونو دوست دارين. اما اينقدر زير سوالم نبرين. بذارين بدون سانسور هميشه حرف دلمو بزنم. باشه؟ باشه؟ باشه؟
بابايی به نام سرجيو
آهای باباها… منم يه بابای خوب دارم. اينقدر نرنجين… حالا که اينطوره منم چند تا خاطره از جوجهها و پدرشون مينويسم. اما اون وقت ميشه مثلا سرجیو و جوجه هايش! این بابا سرجیو هر عیبی هم که داشته باشه در یه مورد ازش مطمئنم اونم اینه که بچهها رو البته به روش خاص خودش دوست داره و هر وقت که میاد بچهها خیلی خوشحال میشن. یکی از بازیهای سرجیو با پسر بزرگه اینه که چهار دست و پا میشه و اونو روی کمرش میشونه و این ور و اون ور میره. من اغلب موقع بازیشون مزاحم نمیشم. (استراحتیه واسه من) اما این دفعه آخری به طور اتفاقی شنیدم که پسره میگفت بابا بیا خر سواری و سرجیو جوری که من نشنوم آهسته میگفت: بابا جون اسب سواری نه خر سواری، اسب سواری!
شنکش پلاستيکی
صبح پسرک با يه نگاه به من فهميد شب آرومی نداشتم. رفت کاميون پلاستيکی بزرگشو آورد و گفت: بريم خاک بازی؟ رفتيم…. چه قدر به من آرامش داد وقتی شنکش پلاستيکيشو بهم داد و گفت: بيا بازی کن مامانی.
سپاس
توی دنيای به اين بزرگی واسه آدمای کوچيک هميشه جا هست. من و جوجههام هم بلاخره جامونو پيدا ميکنيم. ممنون از همه شما…
بچه دردسرساز
اين قضيه مربوط به وقتیه که حسام (یکی از اقوام ما) ۷ – ۸ ساله بوده. حدودا ۱۰ – ۱۱ سال پيش در يکی از شهرهای کوچک جنوبی، توی يه دبستان دولتی، حين برگزاری جشنهای دهه فجر و دقيقا همون موقعی که صدای بلندگوی مدرسه امان همسايهها رو بريده بوده، ناظم از بچهها ميخواد که هر کی شيرينکاری بلده بياد سر صف و اجرا کنه. حسام هم ميره پشت ميکروفون و يه جوک دست اول و ناجور! رو تعريف ميکنه و خودش اول از همه ميزنه زير خنده. تا ناظم بجنبه کار از کار میگذره و همه، حتی معلما از خنده روده بر میشن. بعد از اين قضيه، مدیر، حسام و باباش رو بازخواست کرد. اما راستش خودش بيشتر گرفتار شد، چون همسايههای مدرسه تا يه هفته بعد از این قضيه مدام ميومدن و ميخواستن که يه بار ديگه اون جوکو بشنون و اون بخاطر روابطی که توی شهرای کوچيک هست مجبور شد بارها اون جوکو واسه بقیه تعريف کنه!
ردش کردن… رد شد
دلم گرفته… قانون تغيير سن حضانت مادر تا ۷ سالگی توسط شورای نگهبان رد شد. نميدونم تا کی بايد بترسم. نميدونم اين وضعيت وحشتناک تا کی ادامه پيدا ميکنه… آقا اگه ما روز زن و مقام شامخ و والای زن رو نخوايم، اگه نخوايم برامون هل هل و کل کل کنین، اونوقت بچههامونو بهمون ميدين؟ بسه… سرم درد گرفت. اين قدر تو صدا و سيماتون شعار ندين… باور کنين تو اين اوضاع و شرايط سخت، بچههام تنها دلخوشیهای واقعی زندگی مشترک منه. به من بگین تو خونه شما از عشق بین زن و شوهر هنوزم خبری هست؟ یا فقط منم که به عشق بچههام نفس میکشم؟… ميشه منم يه شب بدون کابوس جدا شدن از جوجههام بخوابم و صبح ديگه بالشم خيس از اشک نباشه؟ ميشه بتونم همين حس رضايت از زن بودنم رو حداقل تا وقتی اينا کوچولو هستن و به مامانشون نياز دارن حفظ کنم؟ چيه بوی گند رضايت ميدم؟ باشه. اما من ميخوام با بچههام بمونم. فقط ميخوام با جوجههام باشم. حتی اگه اين حرفام باعث بشه به پدرا بر بخوره… حتی اگه فمينيستها تحقيرم کنن… من از بچههام جدا نميشم. باهام حرف نزنين. ميخوام گريه کنم. چيه؟ اينم به من نمیياد؟
اندر فواید جوجهداری
امروز واسه گرفتن حقوق بازنشستگی پدرم که از سر لطف اونو به ما ميده به بانک رفتم. پول خيلی زيادی نيست. اما کلی کمک حال منه و من هميشه بعد از گرفتن اون پول اولين کاری که ميکنم خريدن يه پرس جوجه کبابه واسه پسرم (اينو از بابت دوستانی نوشتم که گفتن بعد از آشنايی با جوجههام ديگه نميتونن جوجه کباب بخورن!) حالا ميخوام بعد از کلی نک و ناله که کردم بگم بابا جوجه داری زياد هم بد نيست. خصوصا توی بانک… يا اونقدر گريه ميکنن و بلند بلند حرف ميزنن که واسه دک کردنتون زود به کاراتون ميرسن يا اونقدر شيرين زبونی ميکنن و دل همه رو ميبرن که واسه خاطر گل روی اونا کارتونو زود راه ميندازن. امروز توی بانک از بس پسرم يه بند داد زد بانک تجارت در خدمت شماست، بیچاره رئیس شعبه از جاش پاشد و زیر لبی به کارمندش گفت : کار این مادرو زودتر انجام بدین تا بره!
منطق افعال
چند وقت پيش پسرم در يه جمعی همکلام و هم بازی يه آقايی شد. بعد از چند دقيقهايی که خجالتش خوب ريخت به آقاهه گفت: شما کچلی؟! آقا که از اين قسمت صميميتشون زياد خوشش نيومده بوده با من من جواب داد: کچل که نه… يه کمی موهام ريخته. پسرک با کمی تاسف پرسید: اونوقت که موهات ريخت مامانت دعوات کرد؟ آقا گفت: نه چرا بايد دعوام ميکرد؟ پسرم گفت: آخه من هر وقت شيرمو ميريزم مامانم دعوام ميکنه.
حریم
راستی تا حالا به YAHOO MESSENGER فکر کردين؟ اگه مايل به CHAT نباشين ميتونين INVISIBLE بشين. اگه مايل به ارتباط با يه آدم خاصی نباشين ميتونين اونو IGNORE کنين. ميتونين وارد ROOM بشين اما ساکت بمونين. ميتونين وارد اتاق نشين و فقط با دوستای قديمی گپ بزنین. واسه ADD کردن حتما رضايت دو نفر لازمه اما در مورد IGNORE کافيه که فقط يه نفر تصميم بگيره. حتی اگه کسی رو ADD هم کرده باشين واسه شنيدن صداش يا ديدنش بازم بايد ازش اجازه بگيرين… تا حالا به اينا فکر کردين؟ چندتای شما اين قوانينو توی زندگی واقعی تونم رعايت ميکنين؟ چند تا زن مطلقه، بيوه يا تنها رو ميشناسين که بقیه وقت و بی وقت به گناه نکرده تنها زندگی کردن مزاحمشون ميشن و فکر ميکنن که طرف بعله…؟ شيرين، دوستم که شوهرش تو يه شهر ديگه کار ميکنه و ماهی ۵ – ۶ روز اينجاست ديروز تعريف ميکرد که يکی از همسايههاش که سن باباشو داره به بهانه کاری اومده در خونهش و ميخواسته مزاحمش بشه. آخه ما چرا به حريم آدما احترام نميذاريم؟
آموزش به شيوه اروپايی
امروز دخترم دو قدم راه رفت! جوجه های من دير راه ميفتن. پسرم که کف پاش صافه. در مورد کوچيکه بايد صبر کنم ببينم اين مشکلو داره يا نه. راستی من هنوزم عادت خوب کتاب خوندنو دارم. گاهی از اوقات ناپرهيزی ميکنم و چيزايی رو ميخونم که دوست دارم. اما اغلب متناسب با شرايطم مجبور به انتخاب ميشم. يکی از اين انتخابا يه کتاب خوبيه به اسم همه کودکان تيزهوشند اگر… که چاپ نشر دانش ايرانه. با تموم ارادتی که به کتاب و نويسنده و مترجم و انتشارات و خوانندههای محترمش دارم ميخوام توجه شما رو به صفحه ۶۰ کتاب جلب کنم. اونجا که راجع به آموزش کنترل کار بزرگس! توی قسمت چگونه ميتوانيد به بچه های ۱۸ ماهه تا ۲ ساله کمک کرد نوشته: «بگذاريد با شما به توالت بيايد. کودک خود را از آمدن به داخل توالت همراه شما، منع نکنيد. او از حرکات شما، هنگاميکه آمادگی دفع با اختيار را داشته باشد، تقليد خواهد کرد.»
توالت خونه شما ايرونيه يا فرنگی؟
الفبا
ميدونين امروز چی شد؟ داشتم با پسرم الفبای انگليسی کار ميکردم. همه رو درست ميگفت. کلی ذوق کرده بودم. تا رسيديم به حرف ايکس. ازش پرسيدم حالا بگو اين چيه؟ گفت: حرف پاک يادت نره. آخه من به کی بگم؟
توضیح
دوستی ازم پرسيده اين خاطرات واقعی هستن يا نه؟ بله هستن. مگه تا حالا واسه خودتون پيش نيومده؟ خود من يه بار رفتم سبزی فروشی و گفتم ۴ کيلو سيب زمينی سرخ کرده بدين! (پسرم از صبح هوس سیب زمینی سرخ کرده، کرده بود) طرف هم که نيشش تا بنا گوش وا شده بود گفت خانوم سيب زيمينيش با ما، سرخيدنش با خودتون! ميخوام بگم ما مادرا گاهی از اوقات اونقدر ذهنمون درگيره که اصلا متوجه نميشيم چی ميگيم! اون وقتا مادرم که ميخواست صدامون کنه اسم همه ما رو ميگفت تا ميرسيد به اونی که باهاش کار داشت! مادر شما این طوری نیست؟ یه توضیح بدهکارم: اين يه قانون کليه و عموميت داره يعنی مشغله ذهنی آقایونم کم نیست. اما خوب من يه زنم و بهتره صحبت راجع به احساسات مردها رو به خودشون بسپارم.
جعفری
دوستم کتی تعريف ميکنه که يه وقتی برای ۲ ساعت پسر کوچولوشو ميذاره پيش مامانش تا به چند تا کار مهمش برسه. وقتی داشته با عجله برميگشته خونه يادش ميافته که واسه سوپ پسرش بايد حتما جعفری بخره به همين دليل وارد اولين مغازهايی که رو درش نوشته بوده جعفری ميشه و ميگه آقا لطفا يه کيلو جعفری بدين. فروشنده با حيرت میپرسه چی بدم؟ کتی ميگه جعفری. آقاهه ميگه ولی خانوم ما که سبزی فروش نیستیم. کتی ميگه خودتون رو در نوشتين جعفری. آقاهه ميگه بعله خانوم نوشتيم … اما نوشتيم لبنياتی جعفری!