صبح پسرک با يه نگاه به من فهميد شب آرومی نداشتم. رفت کاميون پلاستيکی بزرگشو آورد و گفت: بريم خاک بازی؟ رفتيم…. چه قدر به من آرامش داد وقتی شنکش پلاستيکيشو بهم داد و گفت: بيا بازی کن مامانی.
صبح پسرک با يه نگاه به من فهميد شب آرومی نداشتم. رفت کاميون پلاستيکی بزرگشو آورد و گفت: بريم خاک بازی؟ رفتيم…. چه قدر به من آرامش داد وقتی شنکش پلاستيکيشو بهم داد و گفت: بيا بازی کن مامانی.