صبحی يه مهمون داشتم. دم رفتن دختره ازش آويزون شد که دده. ديدم پسره زل زده به دوستم که قربون صدقه میرفت و از من میخواست چند دقیقهایی دخترک رو به حیاط ببره. دلم نمیخواست پسرم حسودی کنه. گفتم: مامانی ولش کن دختره رو. بذار بره. دوسش ندارم، تو رو دوست دارم. نگام کرد و گفت: هان؟… دوسش نداری؟ میشه منم دوست نداشته باشی؟ میخوام برم بیرون!