مدتی بود که کتی اصرار داشت گداهای تهران رو جمع کردن. بهش ميخنديدم و ميگفتم: ساده دل، صد بار وعده دادن اما تا حالا عملی نشده، تا صد سال ديگه هم عملی نميشه. اما لجاجت ميکرد و ميگفت خودش تو روزنامه خونده. اونقدر مطمئن بود که حتی حاضر شد شرط ببنده. راستش اين پافشاريش منو به شک انداخت واسه همينم ازش خواستم اون روزنامه رو نگه داره تا من با چشمای خودم ببينم. طبیعيه که بعد از اين جريان اولين روزی که رفتم خونشون، ننشسته، بهش گفتم: کوش اون روزنامه کذايی؟ با اعتماد به نفس کامل پاشد و رفت روزنامه رو آورد و همون صفحه رو جلوی روم باز کرد و گفت: ببين! و با انگشت محکم روی مطلب کوبيد!!
راست ميگفت. البته نوشته بود، اما دوست من عنوان اين مطلب رو نخونده بود: چهل سال پيش در همين روز!!!
راست ميگفت. البته نوشته بود، اما دوست من عنوان اين مطلب رو نخونده بود: چهل سال پيش در همين روز!!!