جيشی که حرف ميزد

صبح با نوازش دست پسرک بيدار شدم. ديدم بالای سرم ايستاده و هراسون نگام ميکنه. پرسيدم: خواب بد ديدی؟ گفت: نه… اما شلوارم خيسه. نشستم. يه کمی ذهنمو جمع و جور کردم و گفتم: اشکالی نداره، بيا لباساتو عوض کنم. رختخوابتم خيس شده؟ گفت: نه.. هنوزم جيش دارم. بردمش دم دستشويی. تا کارشو تموم کنه براش لباسای تميز آماده کردم. پوشيد و خوابيد.

دم دمای ظهر متوجه شدم زياد پا به پا ميشه. گفتم: برو دستشويی پسره. گفت: نميرم. نميخواستم به روش بيارم اما گفتم: برو مامانی. اگه نه مثل صبح ميشه ها! گفت: اون خودش ريخت! ديدم بهتره با منطق خودش باهاش صحبت کنم. گفتم: عزيزکم اگه دير به دير دستشويی بری دلت درد ميگيره. الان جيشات توی شکمت دارن گريه ميکنن. ميگن بذار ما از شکمت بياييم بيرون!
فکر کنم دلش واسه جيشش سوخت… چون خيلی زود قانع شد. کارش که تموم شد، آب رو باز کردم تادستشویی رو بشورم که فريادش بلند شد. برگشتم و گفتم: چيه؟ چرا داد میزنی؟ خوب ميخوام اينجا رو بشورم. زد زير گريه. کلافه شدم. گفتم: چته؟ حرف بزن ببينم چی ميگی. با هق هق بهم گفت: ميخواستم دهن جيشمو ببينم! مگه نگفتی جيشم حرف ميزنه؟ منم ميخواستم دهنشو ببينم ديگه!! خرابش کردی. تو دهن جيشمو خراب کردی….

حالا خر بيار و باقالی بار کن با اون منطق من درآوردی حرف زدن جيش..