دامادی

راستش مشکل از وقتی شروع شد که يه لباس خيلی خوشگل واسه پسرم خريدم و تا رسیدیم خونه، از ذوق تنش کردم تا ببينم مناسبه يا نه. پسرک هم خيلی خوشحال بود واسه همين در رو باز کرد و به خانمی که مشغول نظافت ساختمان بود، گفت: خاله رقيه ببين لباسمو! رقيه خانوم هم با قربون صدقه گفت: انشاالله لباس داماديت مادر…
حالا اين کلمه دامادی چطور توی ذهن پسر ما موندگار شد، واسه منم جای سئوال داره. چون ناخودآگاه داره همه چيزو به همين دامادی ربط ميده.
مثلا امروز عصر خانواده خاله‌م بعد از عمری اومدن اينجا. تا به اتاق پسره رفتن و تختخواب نوی اونو ديدن، گفتن: به‌به… چه قشنگه تختت آقای گل گلاب. پسره بدون معطلی جواب داد: خيلی ممنون. انشالله تخت داماديم!!!!

حالا همه فکر ميکنن اينا رو من يادش دادم….