بایگانی ماهانه: ژانویه 2003
بیسر و سامان
دندون تيز
سعی ميکردم بدون توجه به سر و صدای بچهها که دور ميز ناهارخوری چهار دست و پا همديگه رو دنبال ميکردن و غشغش ميخنديدن، مطالب امروز رو بنويسم که يهو صدای جيغ پسرم بلند شد. با وحشت برگشتم و ديدم اگه دير بجنبم دختره رو هلاک کرده. از جام پريدم و با عصبانيت گفتم: چتونه تا يه دقيقه ولتون ميکنم مثل سگ و گربه به هم میپرين؟ پسرم اومد حرف بزنه، داد زدم که: تو دیگه ساکت… چکار داری با این بچه؟ تو مثلا بزرگتری… عاقلتری. چرا اذيتش ميکنی؟ باز اومد حرف بزنه که گفتم: بسه ديگه. همديگه رو بوس کنين و برين بازی کنين.
معلوم بود پسرم دلخوره. چون چپ چپ نگام کرد و بعد خواهرش رو بوسيد و با ناراحتی رفت سمت اتاقش. همین جوری هم که نرفت… اول پشتش رو مالید و بعد رفت.
يه خورده دقت کردم ديدم پشت شلوارش يه کمی خيسه… يه کمی، يه جوری… انگار جای نیش دو رديف دندون بچهگونه بود که شلوار رو خيس کرده بود.
آخ دختر شيطون، بازم داداش رو گاز گرفتی؟
پيوست: حالا هی من ميگم اين پسر مظلومه، بگين نه نيست.
ساختمان سازی
غروبی پسرم رفته بود روی صندلی و آجرای ساختمون سازيشو يکیيکی پرت ميکرد وسط اتاق… حالا شلوغی اتاق يه طرف، سر و صدا ديگه اعصابمو به هم ريخته بود. تحملم که تموم شد، داد زدم: بسه بچه، سرمو بردی. یه کمی اولش جا خورد. بعد خودشو جمع و جور کرد و داد زد: إ….. پس چرا مرضيه خانوم اينا که خونهشون این همه آجر داره و دارن آجراشو خراب ميکنن تا خونه نو بسازن رو دعوا نميکنی؟
خوب خدائيش حرف حساب جواب نداره!
پشمک
آسمون پر شده از ابرای سفيد گرد و توپولی… توی دل منم از همين ابراست الان… منتها شيرين شيرين… مثل پشمک… برين اينو بخونين.
يه خاطره از خاله شيوا
سلام به مامان نوشی و جوجه های گلش و خواننده های اين وبلاگ. ميخوام جريان عدد يادگرفتن پسر کوچولوی يکی از همکارام رو براتون تعريف کنم. اول که اومده به مامانش گفته : «فردا قراره عدد ۵ رو بهمون ياد بدن ولی من ميدونم که ياد نميگيرم!» (ماشالا به اين اعتماد به نفس.) بعدم گفته : «مامان ميدونی به غير از عددای روی کنترل تلويزيون عددای ديگه ای هم هست من و تو خبر نداشتيم؟»
اين خاله شيوا وبلاگ نداره، اگر نه وبلاگشو معرفی ميکردم.
بوسه
من و پسرم يه بازی اختراع کردیم که بین ما، مادر و پسر خیلی خوشاينده…
ما، گونه همديگه رو بوس ميکنيم! اما هر بار به يه شکلی و هر بوسی هم يه اسمی داره. مثلا بوس پيشی که اول موها رو ناز ميکنیم و بعد بوس. يا بوس هاپی که اول صورت رو بو ميکنیم و بعد بوس ميکنیم. یا اون بوسی که من خيلی دوست دارم: بوس گرگی. چون هم بوسه و هم گاز…
حالا اين ميون يه بوس ديگه هم هست که پسرم تازگيا به ليست اضافه کرده، به اسم بوس خواهر کوچیکه. فکر ميکنين چه جوری ميتونه باشه؟
هيچی! اول موهاتونو محکم ميکشه و بعدم بوستون ميکنه!
اخم
امروز از صبح دخترکم عصبانی بود، نه اينکه نق بزنه، اخم کرده بود. رفته بود روبروی داداشش که داشت با آجرای ساختمون سازيش بازی ميکرد نشسته بود و با اخم نگاش ميکرد. يکی دوبار پسرم لبخند زد و ازش پرسيد: چيه خواهری؟ اما اخم جوجه کوچیکه باز نشد که نشد.
فکر کنم حسابی کفرش بالا اومده بود چون طاقت نياورد و گفت: مامان اين چرا منو اينجوری نيگا ميکنه؟ به هر دوشون نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم پسرم رو دلداری بدم گفتم: این یه بازیه. تو هم بهش اخم کن. جالب بود چون پسرم هر کاری کرد نتونست اخم کنه…. تازه آخرشم با خندونترین قیافه ممکن پرسید: اخم اين جوريه؟! زدم زير خنده و گفتم: نه خيلی، اما شاید بتونی… ولش کن مامانی. خواهرت خودش خوب ميشه و مياد باهات بازی ميکنه.
حدود نيم ساعتی گذشته بود که بیمقدمه پسرم سرش رو از روی اسباب بازيهاش بلند کرد و گفت: آهــــــان…. فهميـــــدم. اخم همونه که وقتی نور خورشيد تو هوا هست، پیشونی آدم رو این جوری میکنه! و پیشونیش رو چین انداخت.
هيچ فکر نميکردم اخم کردن بلد نباشه!
خِچ
از سر بیحوصلگی خدا خدا ميکردم دخترکم بخوابه، تا من بتونم يه کمی دراز بکشم. شايد واسه همين بود که دخترک رو خوابيده نخوابيده توی تختش گذاشتم و آهسته بيرون اومدم. تا اومدم بشینم پسرم بدو بدو اومد و گفت: بيا بازی. گفتم: نه مامانی… من امروز هيچ حوصله ندارم. يه خورده روی تخت بالا پايين پريد و بعد يهو گفت: ورق بيارم برام بنويسی من بخونم؟ فکر کردم بازی کم دردسریه. پس بهش گفتم: بيار… دويد و رفت دفترشو آورد و مداد رو هم دستم داد. شروع کردم به نوشتن: ببين، اين چيه ت، حالا اگه سه تا نقطه داشته باشه ث. اين چيه؟ ط . اگه نقطه داشته باشه ميشه چی؟ ظ…….
و همون طور ادامه ميدادم تا رسيديم به حرف ح و خوب بعدياش خ، ج، و چ… ميخواستم برم سر حرف بعدی که يهو گفت: خوب اگه سه تا نقطه بالاش باشه چی؟ خنديدم و گفتم: نميشه مامان جون. اون حرف رو نداريم… گفت داريم. با ملايمت گفتم: نداريم عزيز مادر… نداريم. لباشو جمع کرد و گفت: داريم. گفتم: خوب اگه داريم اسمش چيه؟ قيافه برنده ها رو به خودش گرفت و گفت: خِچ!(KHECH)
ازدواج عاقلانه، زندگی عاشقانه
امشب طبق قولی که به خودم داده بودم ميخوام در مورد همون موضوعی که چند وقت پیش ازتون کمک خواسته بودم بنويسم. در اين مدت من ايميلهای زيادی داشتم که برام نظرتون رو نوشته بودين. بعضی از شما وکيل بودين، يا يکی از اطرافيانتون وکيل بود و از نظر حقوقی منو راهنمايی کرده بودين، نظرخواهی هم که جای خود، نشون دهنده لطف شما بود. حالا به همه اينا اضافه کنين اطلاعاتی رو که وکيلم به من داد و اینم نتیجه کار که باعث تاسف من شد که چرا من قبل از ازدواج هیچ کدوم اینا رو نمیدونستم:
۱- در مورد حق طلاق، از اونجايی که توی سايت زنان ايران در اين مورد کامل نوشته بود من ترجيح دادم به جای نوشتن در اين مورد لينک بدم تا خودتون مطالعه بفرمايين.
۲- در رابطه با حق مسکن، اول اين توضيح رو بدم که پس از ازدواج زن هيچ اختياری در انتخاب محله، شهر، و حتی کشور محل سکونتش نداره مگر اينکه حين عقد يا بعد از اون اين حق رو از شوهرش بگيره. من شنيدم که کافيه مرد رضايتش از اعطای اين حق به خانوم رو روی يه ورق بنويسه و امضا کنه. (چون اطلاع کافی ندارم بد نيست از آقای وکيل دادگستری دقيقتر بپرسين بپرسين.) اما اينکه اگه زنی نخواد زير بار اين مطلب بره رو هم بگم که عواقب قانونيش چی ميتونه باشه… در اين صورت مرد با مراجعه به دادگاه ميتونه حکم عدم تمکين خانوم رو بگيره و اولين کاری که معمولا ميکنه قطع نفقه يا همون خرجی زن هست. بعلاوه اينکه ميتونه درخواست استرداد اطفالش رو به دادگاه بده که در اين صورت زن ملزم ميشه بچه رو به شوهرش بده و در نهايت اگه اين مدت طولانی بشه دادگاه به مرد اجازه ازدواج مجدد ميده… دلتون رو صابون نمالين که از طرف دادگاه مامور ميفرستن تا ببينه خونه مرد در شان زن هست يا نه… معمولا کافيه که مرد خونه مستقلی داشته باشه.. در هر شهر يا محلهای.
۳- حضانت مرد تحت هيچ شرايطی قابل بخشش نيست، مگه اينکه دادگاه به اين موضوع رای بده… واضحتر بگم که حضانت قانونی مادر بعد از طلاق در مورد دختر تا ۷ سال و در مورد پسر تا ۲ سال است که همين مدت کوتاه هم با ازدواج مجدد مادر و يا اثبات جنون و همچنين اثبات عدم صلاحيتش باطل ميشه. حتی در مواردی دادگاه به دليل مناسب نبودن وضع اقتصادی مادر بچه رو به پدر ميده. در مورد زوجی که با هم زندگی میکنن قانون حکم خاصی نداره. گفته میشه که والدین حضانت بچه رو به عهده دارن ( ولایت بحث جداگانهایی داره ) بنابراین اگه خانومی حین عقد مهریه نخواد و به جاش حق حضانت بچههاشو بگیره، یا بعد از عقد با بخشش مهریهاش حضانت بچههاشو به صورت محضری از همسرش بگیره ، در واقع ضرر کرده. چون این یه قرارداد شخصیه که از نظر قانون میتونه مردود اعلام بشه. اعطای حضانت به مادر فقط موقعی قانونیه که دادگاه در موردش رای بده و دادگاه فقط در صورت طلاق در این مورد رای میده نه در صورتی که زن و شوهر میخوان زندگی مشترکشون رو ادامه بدن. از اون طرف وقتی مهریه بخشیده بشه دیگه برگشت پذیر نیست. ساده تر بگم در این معامله شما مهریهتون رو دادین که دیگه دستتون به جایی بند نیست و در عوض حضانتی رو بدست آوردین که هر زمان میتونه با یه شکایت مرد و ابراز پشیمانی باطل بشه. حالا اگه دوست دارین چیزی رو از دست بدین که چیزی رو به دست نیارین، دیگه مسئله خودتونه.
بازم میگم، من وبلاگی رو که میتونه جوابگوی سئوالات حقوقیتون باشه معرفی کردم. ممکنه من نتونم درست براتون توضیح بدم. اما مسلما وکيلباشی ميتونه جوابگوی سئوالاتتون باشه.
میخوام اینو هم اضافه کنم که قصد من از مطرح کردن این مطلب زیر سئوال بردن آقایون یا خانوما نیست، من نمیخوام بگم مهریه خوبه یا بد ( شخصا هیچ اعتقادی ندارم ) منتها تا وقتی قوانین حقوقی ما، خصوصا در مورد حضانت بچهها بعد از طلاق جانب عدالت رو رعایت نمیکنه، مهریه تنها اهرم فشاره. یادتون باشه به تعداد ستارههای آسمون مرد خوب و زن خوب هست و همین طور برعکسش.
راستی حتما خبر دارين که من قراره وزير دادگستری بشم!
چند تا لينک کوچولو
خيلی وقته که ميخوام چند تا لينک رو معرفی کنم اما با توجه به گرفتاريهام اينکار انجام نميشد تا اينکه امشب عزمم رو جزم کردم. اول از همه اين دوست گرامی که وبلاگشون کمی تخصصيه اما من ميدونم که مخاطبای زيادی داره. بعد هم دو دوست گل خودم که راستش رو بخواين من که گيج شدم بلاخره اينا چند تا وبلاگ دارن! و اما دوست قديمی که از ميون همه شما، تنها کسی هست که با من آمد و رفت داره و یه دوست قدیمیه، از سالهای مجردی تا حالا… راستی يه خانم ديگه هم هست که من قول دادم لينکشو بدم اما باور ميکنين يادم رفته آدرسش رو؟! حالا به محض اينکه يادم اومد، لينکشو توی همين يادداشت اضافه میکنم.
خانه نو
از شيوا بخاطر اين تمپليت زيبا خيلی خيلی ممنونم…
راستی منم بيشتر از شما راجع به ایشون چیزی نميدونم… ازم نپرسين که منم بیاطلاع هستم!!
تداعی معنی
دلم نمياد به دختر دوستم بگم که اين قدر ذوق دخترم رو نکنه…. ميدونين چيه؟ جوجه کوچیکه هر وقت که دختر دوستم رو میبينه يا ميشنوه در موردش دارن صحبت ميکنن، دست ميزنه و ابراز احساسات ميکنه… دختر دوستمم ذوق میکنه. طفلکی نميدونه که اين همه هیاهو فقط بخاطر اسمشه، آخه اسم دختر دوستمآفرينه!
راستی بچههای شما نسبت به کلمه آفرين شرطی نشدن؟
عباس إرم
چند روزی بود که پسرم گير داده بود عباس إرم کجاست! من که نميفهميدم منظورش چيه. تنها چيزی که به نظرم رسيد اين بود که سعی کنم چیزایی رو که اسمش میتونه به اسم عباس إرم نزدیک باشه براش ردیف کنم تا یکیش درست از آب دربیاد، اما فایده نداشت، چون بازم ازم میپرسيد: عباس إرم کجاست!؟
امروز داشتم اتاقشو مرتب میکردم و اسباب بازیهاشو از زير تختش! درمياوردم که يهو با خوشحالی پريد جلو و هواپيمای بزرگ و سفید اسباببازیشو برداشت و گفت: إ…. مامان، عباس إرم رو پيدا کردی؟! خندیدم و با سرخوشی بهش گفتم: مامان جون اين هواپيماست نه عباس إرم! با لجاجت سرشو تکون داد و گفت: نخيرم.. بابام خودش گفته که اين عباس إره….
غرغر کردم که بذار اين سرجيو زنگ بزنه… آخه اين اسمه که واسه هواپيما گذاشته! خوب سرجيو زنگ زد، منم غرغرم رو کردم!….
بین خودمون باشه، خداییش بابای بچه چه گناهی داره، وقتی بچه خودش به ايرباس ميگه عباس إر!
اينم پيغام خداحافظی يلدا
نوشي جونم. مرسي براي پيغام. چيزي نشده. فقط ديگه حوصله ندارم. يه جوري حس ميكنم رخت چركهام رو جلو روي در و همسايه توي يه تشت گنده شستم و پهن كردم!!!! توي وبلاگ مثل اين بود كه رختها را مي ريختم توي ماشين رختشويي و ميشستم!!!! مواظب خودت و بچه ها باش. دوستت دارم: يلدا
راستش سه – چهار تا مطلب داشتم که بذارم توی وبلاگ، اما حالم گرفته…. میدونین این روزنامه وزین همشهری توی همون صفحه، منو هم هنوز طلاق نگرفته به لقب مطلقه مفتخر کرده…. ببخشین. باشه تا فردا. هیچ حوصله ندارم.
اينم لينک به همشهری.
دلتنگی
دلم گرفت… چقدر خونه نوشی سوت و کور شده…. بابا بياين فحش بدين! داد بزنين! من نظرخواهيمو ميخوام… دلم پوسيد بخدا.
ورود ممنوع!
ميگم دادن اعتماد به نفس به بچهها گاهی خيلی دردسر سازهها! امروز در دستشويی ما جوری بسته شده بود که واسه باز کردنش مجبور شدم برم سراغ قفلساز. وقتی وارد مغازه قفل سازی شديم به پسرم اشاره کردم تو برو حرف بزن. گفتم بذار احساس کنه بزرگ شده. رفت جلو . تو چشای آقاهه نگاه کرد و گفت: ببخشين آقا ميشه بياين در دستشويی ما رو باز کنين؟ آخه ما دیگه نميتونيم بریم پیپی کنيم!
همهجا چرچيل هست
يه بار سر کار، بین ما همکارا در مورد تلفظ درست کلمه چای بحث پیش اومد. من ميگفتم چای، دوستان ميگفتن: چايی! ميون خنده و شوخی اختلاف بالا گرفت… کار کشيد به شاهد گرفتن! مسنترين آدم اون جا آقايی بود به اسم پيران که خیلی با سواد به نظر میومد و سنی هم ازش گذشته بود. رفتيم سراغش و بعد از کلی بهبه و چهچه، ازش پرسيديم: راستی آقای پيران، چای درسته يا چايی؟
يه کمی زل زد تو صورتامون، فکر کرد، سرش رو خاروند و بعد با يه لبخند مليحی گفت: تا وقتی خشکه باید بهش بگین چای اما وقتی دمش کردين میشه چايی!!!
چای مسمومکننده
من در مورد چای ضد و نقیض زیاد شنیدم. میدونین، چای چیزی نبوده که ما رو به خوردنش تشویق کرده باشن. تا جایی که یادمه میگفتن به بچه چای نده… حالا چند وقته هر جا میرم بهم میگن تلویزیون گفته چای واسه بچهها مفیده… من که گيج شدم.
به هر حال تصميم گرفتم که يه مقدار کمی چای کمرنگ تو برنامه غذایی بچهها جا بدم…. البته بزرگه که ميخورد… منظورم کوچيکهست.
چند روز پيش داشتم استراحت ميکردم که ديدم دوباره سر و صداشون بلند شد. با بيحوصلگی اومدم ببينم باز چه خبره… ديدم يه شيشه شير، که از شب قبل توش یه کمی چای مونده بود، باعث دعواشون شده. گفتم بذار مداخله نکنم، ببینم چیکار میکنن. دخترم میخواست چای رو بخوره اما پسرم سعی میکرد شیشه رو از دست خواهرش در بیاره و با جیغ و داد میگفت: نخور اینو خواهری، سمی شده، نخور فقط سوسکا از این سم سیاها میخورن…
راستی چای سیاه شب مونده، سم مخصوص سوسکاس؟
سوادآموزی
تازگيا پسرم از روی دفتر تلفن ياد گرفته الفبا رو بخونه. من يادش ندادم. ميدونم که ياد دادن الفبای فارسی کار سختيه که فقط يه معلم از عهدهش برمياد. اما وقتی خودش سعی ميکنه من نميتونم جواب سربالا بهش بدم. روش یادگیریشم اینجوریه که میپرسه: اين چه حرفيه؟ مثلا ميگم: نون. ميگه: مثل چی؟ ميگم: مثل نوشی!
چند روزه که همه حروف الفبا رو ياد گرفته. گفتم حالا که ياد گرفته بذار باهاش کلمهها رو کار کنم. دونه دونه شروع کرديم تا رسيديم به حرف لام. گفتم اين چيه؟ گفت: لام مثل لامصب!
فکر ميکنم واسه باسواد شدنش يه کمی زود بود.
آرامش
همه عالم و آدمم که به هم بريزن، نميتونن لذتی رو که من از ديدن کف پای پسرم ميبرم ازم بگيرن. کف پايی که يه روزی کف دستم جا ميشد. اين وبلاگ هر بلايی هم که سرش بياد، نميتونه تحسين و شوق من رو از ديدن دندونی که تازه از لثه دخترم سر زده از من بگيره.
طبيعيه که منم مثل هر آدم سالم ديگهايی، اونم تو اين شرايط، از بعضی حرفا جا بخورم و قاطی بازيی بشم که دوست ندارم. درسته که بازی خوردم، اما راستشو بخواین اين از همه چی مهمتره که من جوجههايی دارم شيرين، که با من هستند و چه باور بکنين و چه نکنين، چه باشين و چه نباشين، هيچ چيز آرامشی رو که من از نوازش موهای لطيف بچههام ميبرم، از من نميگيره… آرامشی که سعی دارم به شما منتقل کنم…
اگه بتونم.
دستگيری رنگين کمان
موضوع مهم اينه که نويسنده وبلاگ رنگين کمان دستگير شد. ميتونين توی آهو راجع بهش بخونين.
بعد از من
امروز بعد از ظهر کارام که تموم شد، نشستم روی مبل* و صداش کردم. وقتی اومد بغلش کردم و بعد از چند تا بوس حسابی، ازش پرسيدم: کجا بودی؟ خودشو لوس کرد و گفت: کتاباتو به هم ميريختم! با نوک انگشتم دماغشو يه کمی فشار دادم و گفتم: نکن اينکارا رو مامانی. يه کمی وول خورد و گفت: خوب دوسشون دارم. ميخوام مال من باشن. گفتم: باشه گلم، اينا بعد از من مال تو ميشن. ( خودم از تصور ارثیه گرانبهام خندهم گرفته بود. ) چشاش گرد شد. برگشت نگام کرد و گفت: راست ميگی؟ گفتم: معلومه که راست ميگم. بعد از من اينا مال تو ميشن…. از خوشحالی خودشو از بغلم بيرون کشيد و پريد بالا و با خوشحالی گفت: آخ جون مامانی…. این بعد از تو کی مياد پس؟
* حضرات، ببينين ما مبل توی خونهمون داريما. پس خیلیم بیپول نيستيم! حالا هی بگين: تو گفتی مشکل مالی داری، پس چرا با آژانس اين ور اون ور ميری. مبل هم که داری…. بهبه! عنصر نامطلوب! جان عزیزتون گير ندين…. ما فقير نيستيم. بدهکار جواب دادن به پریشونحالی کسی هم نیستیم. اینم جواب آرزو خانم در نظرخواهی نوشته نوشی به گناهش اعتراف میکند.
هياهو
ديروز بلاخره بسته به دستم رسيد. وقتی داشتم تحويلش ميگرفتم به نظرم اومد واسه حمل کتاب يه کمی بزرگ به نظر ميرسه. خيلی دلم ميخواست بدونم توش چیه، اما هر جوری بود تا خونه جلوی خودمو گرفتم. فکر ميکنم سر و ته بازش کردم چون اول سه تا کيسه بزرگ پسته و بادوم و آلبالو خشکه اومد بيرون، بعدشم کلی اسباب بازی… ته کارتن يه کيسه نايلونی آبی رنگ بود، که توش کتابا بودن. هنوز کيسه کتابا رو در نياورده بودم که پسرم با شيطنت يه نگاهی بهم کرد و گفت: مامانی خوب ميگفتی واسه پسته هر روز ميری اداره پست! خواستم کتابا رو در بيارم و براش توضیح بدم، اما صدام توی هياهوی باز کردن کادوهاشون گم شد.
مثل شما که گاهی ميخوام جواب ناباورياتون رو بدم…
اما اين قدر هياهو دارين که صدامو انگار هيچوقت نميشنوين…
لباس به فتح لام
اولين تاثير این موضوع روی جوجه بزرگه، تو کلمه لباس خودشو نشون داد. ميگفت: لْباس! هر چی من بهش یادآوری میکردم، فايده نداشت که نداشت. یه بار که داشتم لباسای بابا رو ميريختم تو ماشين لباسشویی پسرم اومد، يه خورده نگاه به لباسا کرد، يه کم به ماشين و آخرش به من. بعد با احتياط پرسيد: مامان، داری لْباسای بابابزرگ رو ميريزی توی لِباسشويی؟
فسقلی…میدونه لْباس مال کجاست و لِباس مال کجا!
نوشی به گناهش اعتراف ميکند
بابا حالا ما يه غلطی… ببخشيد اشتباهی کرديم…
بچههای ژاپنی
من و سرجيو اومديم حرف تو حرف بياريم و شلوغش کنيم که ديديم خود راننده از شدت خنده اشکش دراومده!
مرخصی از تحصيل
داروی کنجکاوی برانگيز
توی داروخونه دوم هم از مجيد میپرسن اين قرص رو واسه کی ميخواد. مجيد فکر ميکنه بهتره يه چيزی بگه که دهن طرف بسته شه. ميگه: واسه دوست دخترم ميخوام! آقاهه هم ميزنه زير خنده که عجب، همه دنبال يه راهی هستن که مشکلی واسشون پيش نياد اين آقا ميخواد دستی دستی خودشو بدبخت کنه. اما جهت اطلاعت ما اين قرص رو نداريم.
نميدونم چرا اما داروخونه سومی هم ازش میپرسن که قرص رو واسه کی ميخواد. اونم که ديگه حرصش در اومده بوده ميگه: واسه عمهم!! اینجا دیگه دارو رو داشتن، مسئول داروخونه قرص رو روی میز میکوبه و ميگه: راستی نگفتی مجید، این ننه ما با کی قصد تجديد فراش داره؟
حالا چرا بايد اين حرفو توی داروخونه سومی که پسر عمهش اونجا کار ميکنه بزنه، خدا ميدونه.
اين نظرخواهی مصيبتساز
حالا که بعضيا اونقدر حقيرن که حتی نميتونن از خودشون يه ايميل باقی بذارن تا جواب فحشاشون رو بدم متخصصين اين کار بهشون بدن، مجبورم اين تنها محل تراوش افکار پليدشون رو ببندم.
فکر کنم بايد از آقای نوسان بپرسم.