ببعی

صبح رفتم بيرون… هوا خوب بود، با بچه‌ها يه کمی پياده‌روی کرديم و بعدش سوار تاکسی شديم. مثل هميشه کرايه سه نفر رو دادم، تا ورجه وورجه بچه‌ها اعصاب هميشه خط خطی بعضی مسافرا که انگار هيچوقت بچه نديدن رو خورد نکنه.
وسطای راه پسرم بهونه گرفت که ببعی ميخوام! با تعجب نگاش کردم… گفتم: هيس… بلندتر تکرار کرد: من از اين ببعيا ميخوام. آقايی که جلو نشسته بود سرشو برگردوند و با مهربونی لبخند زد. یواش دم گوش پسره گفتم: آخه من از کجا ببعی گير بيارم؟! آقاهه دوباره سرشو برگردوند و گفت: يه کمی پايين‌تر گوسفند زنده ميفروشن! زیر لب شروع کردم به غرغر کردن. آخه من چه جوری ميتونم توی آپارتمان گوسفند نگه دارم؟ بعضيا چرا اينقدر همه چيزو ساده ميگيرن؟
هر جوری بود پسرم رو آروم نگهداشتم تا به مقصد رسيديم. لج کرده بود. عصبانی شدم… بهش گفتم: ببين… من نميدونم از کجا ميشه ببعی گير آورد.. نميدونم که کجا ميشه نگهش داشت. اما اگه خيلی اصرار داری، ميتونی خودت بگردی و پيدا کنی. صاف تو چشام نگا کرد و با قلدری گفت: باشه. و روشو کرد به طرف همون آقايی که توی تاکسی بود و بهش گفت: آقا ميشه از اين نون ببعياتون به منم بدين؟من و آقاهه، هر دومون زديم زير خنده!