امروز بايد ميرفتم دادگاه…. بچهها رو لباس پوشوندم… دوست نداشتم اونا محيط دادگاه رو ببينن. فکر ميکردم اونا رو ميبرم خونه خاله، اگه خاله نبود ميذارمشون توی… نه… حتما هست. حتما بچهها رو نگه ميداره. مهمونی که نميرم. مجبورم.
وقتی خاله با روی خوش بچهها رو پذيرفت، يه نفس از سر راحتی کشيدم و گفتم: پسر جون، شما اینجا بمون و بازی کن تا من برگردم. منمنی کرد و گفت: خواهری چی؟ گفتم: اونم پيش تو ميمونه. و بوسش کردم.
وقتی ميخواستم کفشمو پام کنم يهو گفت: ببينم باز تنها کجا ميخوای بری که داری ما رو اينجا ميذاری؟
خندهام گرفت. از بس همه جا با من بوده…
وقتی خاله با روی خوش بچهها رو پذيرفت، يه نفس از سر راحتی کشيدم و گفتم: پسر جون، شما اینجا بمون و بازی کن تا من برگردم. منمنی کرد و گفت: خواهری چی؟ گفتم: اونم پيش تو ميمونه. و بوسش کردم.
وقتی ميخواستم کفشمو پام کنم يهو گفت: ببينم باز تنها کجا ميخوای بری که داری ما رو اينجا ميذاری؟
خندهام گرفت. از بس همه جا با من بوده…
چی بگم….؟