خونه مادر بزرگه هزار تا قصه داره

صبح با جوجه‌ها نشسته بوديم و خونه مادر بزرگه رو نگاه ميکرديم. يهو ذوق زده شدم و گفتم: آخی… منم يه روزی مادر بزرگ ميشم. پسرم نگام کرد و گفت: هان؟ چی ميشی؟ گفتم: مامان بزرگ ديگه. و لبخند زدم. گفت: اونوقت من چی ميشم؟ گفتم: خوب معلومه ديگه تو هم بابا ميشی… و بازم لبخند زدم.
لباشو جمع کرد و گفت: نميخوام…. اگه تو مامان بزرگه باشی، من دلم ميخواد مخمل باشم!

فکر ميکردم فقط خودم از مخمل خوشم مياد.