داشتم حين جمع و جور کردن خونه آهنگی رو زير لب زمزمه ميکردم. با این که غمگين بود، اما حس خوبی بهم ميداد. ( زمزمه تنهايیهای شما هم غمگينه؟ ) ديدم پسرم بدجوری زل زده بهم. بدون اينکه خوندنمو قطع کنم سرمو تکون دادم يعنی اينکه چيه؟ من و منی کرد و گفت: نخون مامان. لبخندی زدم، یه لحظه ساکت شدم و بعد گفتم: چيه؟ دلت ميگيره؟ يه نگاهی بهم انداخت و گفت: نه، سرم درد ميگيره!
چشم! از اينم صرف نظر ميکنيم!!