داشتن بازی ميکردن که صدای گريه بلند شد. ديدم دهن کوچيکه پر شده از خون. نميدونم چه حالتی تو صورتم بود که پسرم ترسيد و گريه کرد که: منو نزنیها..
دخترم رو بغل کردم، دهنش رو شستم و بهش آب دادم. دندوناش لبش رو زخمی کرده بودن، سه تا دندون بالا. آروم که شد، تازه يادم به پسرم افتاد. بهش گفتم: ميدونم تقصير تو نبوده و لبخند زدم. جون گرفت. خنديد و خودشو به من چسبوند.
حالا ديگه هر دوشون آروم گرفته بودن…
دخترم رو بغل کردم، دهنش رو شستم و بهش آب دادم. دندوناش لبش رو زخمی کرده بودن، سه تا دندون بالا. آروم که شد، تازه يادم به پسرم افتاد. بهش گفتم: ميدونم تقصير تو نبوده و لبخند زدم. جون گرفت. خنديد و خودشو به من چسبوند.
حالا ديگه هر دوشون آروم گرفته بودن…
من که هيچوقت دست روش بلند نکردم که…
چرا فکر کرد ميخوام بزنمش؟