پرسيد: چرا بابا بيشتر پيش ما نميمونه؟ مگه منو دوست نداره؟ دلم آتيش گرفت. دلم نميخواست بچهام با حس دوست نداشته شدن بزرگ بشه. دستمو آروم روی موهای نرم و لطيفش کشيدم و گفتم: نه مامانی، بابا تو رو دوست داره. خيلیم دوست داره. بابا فقط منو زياد دوست نداره… واسه همينه. لباشو جمع کرد و گفت: اگه بابا تو رو دوست نداره پس منم ديگه خودمو دوست ندارم…
از هر راهی که برم، انگار آخرش به اينکه اونو دوست نداشتيم ختم ميشه… راستی ما بچههامون رو دوست داشتيم؟