چند روز پيش با بچهها و سرجيو سوار ماشين آژانس شديم تا سرجیو جوجهها رو توی خيابون کمی بگردونه و منم از فرصت پيش اومده استفاده کنم و برم دکتر پوست. به محض اينکه سوار ماشين شديم پسرم که توی بغل باباش، صندلی جلو نشسته بود شروع کرد به بلبل زبونی. کوچیکه هم با زبون يه کم مفهوم!! خودش از عقب جوابشو ميداد. تو صورت راننده نگاه کردم ببينم واکنشش چيه، از سر و صدا عصبانی ميشه يا نه که چشمم افتاد به يه عکس شيش در نه از دو تا بچه چشم بادومی! هنوز داشتم عکس رو نگاه ميکردم که راننده به پسرم گفت: ببين عمو، منم دو تا بچه دارم مثل تو و نینی. عکس رو نشون داد و بعد رو کرد به سرجيو و گفت: خانومم چينيه. تو ژاپن با هم ازدواج کرديم. اينام پسرامن. به سر و صدا عادت دارم. بعد دوباره هيجان زده به جوجهم که چشم از عکس بر نميداشت گفت: ديدی عمو؟ ديدی بچههای منو؟ پسرم گفت: آره. بعد منمنی کرد و پرسيد: عمو،… چرا بچههات چشاشون اين جوريه؟ ميتونن مثل ما ببينن؟ میخوای ببریشون دکتر؟
من و سرجيو اومديم حرف تو حرف بياريم و شلوغش کنيم که ديديم خود راننده از شدت خنده اشکش دراومده!
من و سرجيو اومديم حرف تو حرف بياريم و شلوغش کنيم که ديديم خود راننده از شدت خنده اشکش دراومده!