چند روز پيش بزرگه گير داده بود به کوچيکه و هی صداشو درمياورد و هر اسباببازی که برميداشت ازش ميگرفت. کمی صبوری کردم. اما ديدم بدتر شد…. کار به جايی رسيد که ديگه اشک دخترم دراومد. مداخله کردم و با عصبانيت بهش گفتم: ديگه نبينم خواهرت رو اذيت کنی. با قلدری گفت: ميکنم. هر وقت دلم بخواد اذيتش ميکنم. عصبانی بودم، گفتم: تو غلط ميکنی! با تعجب نگام کرد و گفت: مامان نوشی شما اشتباه ميکنی به من ميگی غلط ميکنی!
بابا حالا ما يه غلطی… ببخشيد اشتباهی کرديم…