چند روزی بود که منتظر يه بسته بودم. نميدونم چرا دير کرده بود. هر روز به صندوقم سر ميزدم. راستش هيچوقت سابقه نداشته که من هر روز برم اداره پست. بخاطر همينم بود که پسرم با کنجکاوی پرسيد: واسه چی اين همه ميايم اينجا؟ بهش گفتم که منتظر چند تا کتاب مهمم.
ديروز بلاخره بسته به دستم رسيد. وقتی داشتم تحويلش ميگرفتم به نظرم اومد واسه حمل کتاب يه کمی بزرگ به نظر ميرسه. خيلی دلم ميخواست بدونم توش چیه، اما هر جوری بود تا خونه جلوی خودمو گرفتم. فکر ميکنم سر و ته بازش کردم چون اول سه تا کيسه بزرگ پسته و بادوم و آلبالو خشکه اومد بيرون، بعدشم کلی اسباب بازی… ته کارتن يه کيسه نايلونی آبی رنگ بود، که توش کتابا بودن. هنوز کيسه کتابا رو در نياورده بودم که پسرم با شيطنت يه نگاهی بهم کرد و گفت: مامانی خوب ميگفتی واسه پسته هر روز ميری اداره پست! خواستم کتابا رو در بيارم و براش توضیح بدم، اما صدام توی هياهوی باز کردن کادوهاشون گم شد.
ديروز بلاخره بسته به دستم رسيد. وقتی داشتم تحويلش ميگرفتم به نظرم اومد واسه حمل کتاب يه کمی بزرگ به نظر ميرسه. خيلی دلم ميخواست بدونم توش چیه، اما هر جوری بود تا خونه جلوی خودمو گرفتم. فکر ميکنم سر و ته بازش کردم چون اول سه تا کيسه بزرگ پسته و بادوم و آلبالو خشکه اومد بيرون، بعدشم کلی اسباب بازی… ته کارتن يه کيسه نايلونی آبی رنگ بود، که توش کتابا بودن. هنوز کيسه کتابا رو در نياورده بودم که پسرم با شيطنت يه نگاهی بهم کرد و گفت: مامانی خوب ميگفتی واسه پسته هر روز ميری اداره پست! خواستم کتابا رو در بيارم و براش توضیح بدم، اما صدام توی هياهوی باز کردن کادوهاشون گم شد.
مثل شما که گاهی ميخوام جواب ناباورياتون رو بدم…
اما اين قدر هياهو دارين که صدامو انگار هيچوقت نميشنوين…