از سر بیحوصلگی خدا خدا ميکردم دخترکم بخوابه، تا من بتونم يه کمی دراز بکشم. شايد واسه همين بود که دخترک رو خوابيده نخوابيده توی تختش گذاشتم و آهسته بيرون اومدم. تا اومدم بشینم پسرم بدو بدو اومد و گفت: بيا بازی. گفتم: نه مامانی… من امروز هيچ حوصله ندارم. يه خورده روی تخت بالا پايين پريد و بعد يهو گفت: ورق بيارم برام بنويسی من بخونم؟ فکر کردم بازی کم دردسریه. پس بهش گفتم: بيار… دويد و رفت دفترشو آورد و مداد رو هم دستم داد. شروع کردم به نوشتن: ببين، اين چيه ت، حالا اگه سه تا نقطه داشته باشه ث. اين چيه؟ ط . اگه نقطه داشته باشه ميشه چی؟ ظ…….
و همون طور ادامه ميدادم تا رسيديم به حرف ح و خوب بعدياش خ، ج، و چ… ميخواستم برم سر حرف بعدی که يهو گفت: خوب اگه سه تا نقطه بالاش باشه چی؟ خنديدم و گفتم: نميشه مامان جون. اون حرف رو نداريم… گفت داريم. با ملايمت گفتم: نداريم عزيز مادر… نداريم. لباشو جمع کرد و گفت: داريم. گفتم: خوب اگه داريم اسمش چيه؟ قيافه برنده ها رو به خودش گرفت و گفت: خِچ!(KHECH)