امروز از صبح دخترکم عصبانی بود، نه اينکه نق بزنه، اخم کرده بود. رفته بود روبروی داداشش که داشت با آجرای ساختمون سازيش بازی ميکرد نشسته بود و با اخم نگاش ميکرد. يکی دوبار پسرم لبخند زد و ازش پرسيد: چيه خواهری؟ اما اخم جوجه کوچیکه باز نشد که نشد.
فکر کنم حسابی کفرش بالا اومده بود چون طاقت نياورد و گفت: مامان اين چرا منو اينجوری نيگا ميکنه؟ به هر دوشون نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم پسرم رو دلداری بدم گفتم: این یه بازیه. تو هم بهش اخم کن. جالب بود چون پسرم هر کاری کرد نتونست اخم کنه…. تازه آخرشم با خندونترین قیافه ممکن پرسید: اخم اين جوريه؟! زدم زير خنده و گفتم: نه خيلی، اما شاید بتونی… ولش کن مامانی. خواهرت خودش خوب ميشه و مياد باهات بازی ميکنه.
حدود نيم ساعتی گذشته بود که بیمقدمه پسرم سرش رو از روی اسباب بازيهاش بلند کرد و گفت: آهــــــان…. فهميـــــدم. اخم همونه که وقتی نور خورشيد تو هوا هست، پیشونی آدم رو این جوری میکنه! و پیشونیش رو چین انداخت.
هيچ فکر نميکردم اخم کردن بلد نباشه!