ساختمان سازی 

غروبی پسرم رفته بود روی صندلی و آجرای ساختمون سازيشو يکی‌يکی پرت ميکرد وسط اتاق… حالا شلوغی اتاق يه طرف، سر و صدا ديگه اعصابمو به هم ريخته بود. تحملم که تموم شد، داد زدم: بسه بچه، سرمو بردی. یه کمی اولش جا خورد. بعد خودشو جمع و جور کرد و داد زد: إ….. پس چرا مرضيه خانوم اينا که خونه‌شون این همه آجر داره و دارن آجراشو خراب ميکنن تا خونه نو بسازن رو دعوا نميکنی؟

خوب خدائيش حرف حساب جواب نداره!