.

و بدین سان‌ست
که کسی می‌میرد
و کسی ميماند…

 

 

حکايت همچنان باقيست 

امروز پسرم بيهوا ازم پرسيد: «مامانی چرا اون دکتره دم کنی گذاشته بود رو دهنش؟!!!»

.
فکر ميکنين راه ساده‌ايی باشه واسه توضيح انتقال بيماری و راه‌های جلوگيری از اون، که منجر به سئوالات سخت‌تر نشه؟!

آب‌ميوه گيری 

امروز رفتم دندون‌پزشکی! درد تعارف و رودروايسی سرش نميشه. دخترم رو گذاشتم پيش یکی از همسايه‌ها و دست پسرم رو گرفتم و رفتم دکتر.
آلوشا که تا حالا دندون‌پزشکی نرفته بود، با ديدن اون همه وسيله، هيجان‌زده توی دست و پای دکتر ميدويد و در مورد چیزایی که به نظرش عجیب میومد، سئوال و اظهار نظر ميکرد. تا سئوال سوم- چهارم همه چی خوب پیش رفت اما بعدش دکتر که ديگه کلافه شده بود، چشم غره‌ای رفت و با سر بهش اشاره کرد که بره بیرون. فکر کنم بدجوری از دکتر حساب برد، چون بدون کوچکترین بحثی ( کاری که همیشه میکنه ) از اتاق بیرون رفت و دیگه من صداش رو نشنیدم. دلم براش سوخت اما دکتر داشت روی دندونم کار ميکرد. نه ميتونستم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم و نه ميتونستم باهاش حرف بزنم و دلداریش بدم. کم کم هم اونقدر ساکت شد که دکتر حضورش رو فراموش کرد…..
وقتی از روی صندليم بلند شدم، سريع سرم رو برگردوندم ببينم کجاست. ديدم نشسته و با دقت داره نگامون ميکنه. بهش لبخند زدم. جون گرفت. از جاش بلند شد. اومد کنارم ایستاد و گفت: «مامانی اینا دیگه چی بود؟ چه صداهای بدی داشت.» دکتر که انگار یهو متوجه آلیوشا شده بود، با مهربونی دستشو روی سر پسرکم کشيد و گفت: «آقا کوچولو، من دکتر مهربونی هستم ها. از من بدت نياد. باشه؟» آلیوشا با لجاجت موهاشو به هم ریخت و با خشم نگاش کرد و گفت: «آره، میدونم. اما وقتی داشتین دندون مامانمو آب‌میوه‌ گیری میکردین خیلی وحشی شده بودین!!…» و دستمو کشيد و از اتاق بیرون برد.

آرزوهای کوچک 

ام زياده… کلی کار سرم ريخته که هيچکدومشون انجام نمیشه. دلم ميخواد بتونم یه روز رو صرف همه کارای مونده قبل از عيد بکنم. بتونم واسه بچه‌ها حال و هوای عيد رو درست کنم. اما انگار جور نميشه.
دلم ميخواست يکی توی فامیل يادش به من مي‌افتاد، يه تلفن ميکرد که خواهر جان برو به خریدات برس. ما فلان روز رو واسه تو کنار گذاشتيم… اما هيچکس زنگ نميزنه.
دلم ميخواست ميتونستم به يکی از همسايه‌هام بگم ميشه لطف کنی و دو – سه ساعت مراقب بچه‌ها باشی تا من برم دندون‌پزشکی… اما روم نمیشه.
دلم ميخواست يکی‌تون توی شهر من زندگی ميکرد. بهش ميگفتم ببين دوست خوب ميتونی امروز بيای خونه ما، پيش بچه‌ها بمونی تا من بتونم برم آرایشگاه؟… اما جور در نمياد.
دلم ميخواست مثل پارسال بابام ايران بود تا بتونم بچه‌ها رو بفرستم خونه‌ش و خودم خونه‌تکونی کنم… اما بابام اينجا نيست.
دلم ميخواست با آرامش بيشتری واسه بچه‌ها لباس عيد ميخريدم. اما وقت خريد داشتم يه ريز به ناشا غر ميزدم که از کالسکه‌ش بلند نشه و به آلوشا که از من دور نشه. يا دو دستی دسته کالسکه ناشا و دست پسرم رو چسبيده بودم تا توی ازدحام مردم گم نشن. تمام مدت توی راه ذهن پسرکم رو پر ميکردم از وحشت آقا دزده، واسه اینکه دستم رو ول نکنه و خون خونم رو ميخورد که چرا بايد بچه رو از این چیزا بترسونم. چرا بايد مانع شيطنت طبيعی يه پسر بچه سه سال و نيمه بشم که شيطونيش نشونه سلامتیشه… و اخم کنم به دخترک پونزده ماهه‌یی که دوست داره مثل داداشش راه بره.
دلم میخواست مجبور نمیشدم سر پسرم رو به یه چراغ قوه گرم کنم تا بتونم یواشکی کادوی عیدش رو بخرم… بعدم توی یه کیسه سیاه بذارمش و به سئوالای ناتموم پسرم جواب نامربوط بدم تا جایی که برگرده به فروشنده بگه: مامانم که هیچی نمیگه.. شما بگو این مال من بود یا خواهری!؟

دلم میخواست… دلم میخواست… دلم میخواست….

اینا رو ولش کنین… مهم اینه که من واسه بچه‌ها، عیدی یه عروسک خوشگل بزرگ و یه ماشین بزرگ و حسابی، دقیقا همونی که میدونم دلشون میخواست، خریدم.

همین کافیه واسه اینکه دیگه به بعدش فکر نکنم.

همسرايان 

از نورهود بسيار ممنونم، بخاطر اين همسرايی بامزه اسبها. فقط يادتون باشه اگه از صدای اسبی خوشتون نيومد فقط کافيه روش کليک کنين… و راستی واسه اينکه شروع به خوندن هم کنن باید بهشون اشاره – کلیک – بشه!

راستی… حتما حتما به اينجا يه سری بزنين.

شما هم شرکت ميکنين؟ 

برگرفته از وبلاگ آبی:
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقد میکن درویش بینوا را
آری! ای دوست به شکرانه سلامتی خود و خانواده‌مان و به تاسی از طبیعت که در بهار رخت سبز بر تن درختان می‌کند، تو نیز دست افتاده‌ای را بگیر… شما نیز دست ما را در این امرخیر پرتوان‌تر ساز…بدان و آگاه باش که خدای منان بنحو مطلوب پاسخ این کرامت شما را خواهد داد…
درروز جمعه شانزدهم اسفند ماه با اتفاق دوستان بلاگر به شیرخوارگاه شهرمان رفته و هدایای خود شامل پوشاک، اسباب بازی، شیرینی را با دستان خود تقدیم به کودکان بی‌سرپرست خواهیم نمود… فکر دیدن لبخند آن کودک هم حتی، دل ما را می‌لرزاند…. چه ساده است نشاندن لبخند بر لبان خشکیده… شانزدهم اسفند روز ماست…
پس همه با هم روز 16 اسفند لبخند را بر لبان كودكان معصوم بنشانيم.

.
برگرفته از وبلاگ ياوه‌های عاشقانه يک من:
سلام. امشب مي‌خوام به جاي وبلاگ نوشتن يه چيز ديگه بگم. لطفا گوش كنيد.
الان حدود 10000 تا بلاگر وجود داره كه همگي وبلاگ مي نويسند، من و چند تا از دوستان بلاگر يه پيشنهاد انسان دوستانه داشتيم و اونم اينكه در آستانه سال نو توي يه روز خاص (16 اسفند) همه بلاگر ها به پرورشگاه‌ها و شيرخوارگاه‌ها كمك كنند. البته قرار نيست هر نفر يك ميليون تومن كمك كنه، بلكه هر كس در حد توان خودش. لباس، اسباب بازي، پول، حتي اگه شده يه بسته شكلات.
حساب كنيد اگه 10000 نفر روز جمعه 16 اسفند به پرورشگاه‌ها و شيرخوارگاه‌ها برند و هر 10 نفر بتونند دل يه بچه بي‌سرپرست رو در آستانه بهار شاد كنند، آخر چقدر غم از چقدر دل معصوم و بي‌گناه رخت بر ميبنده. حساب كنيد چند تا لبخند رو لباي كوچولو و معصوم كودكان نقش ميبنده. كودكاني كه هيچ كس رو ندارند كه قبل از شروع سال نو واسشون لباس بخره، ماهي گلي بخره، سمنو بخره. كسي رو ندارند كه بهشون هفت تا سين سفره هفت سين رو بگه. حساب كنيد توي كشور ما هزار تا روز به عناوين مختلف نامگذاري شده يه روز، روزه انتفاضه. يه روز، روز كمك به قحطي زده هاي افغانستان. يه روز كمك به بوسني، يه روز كمك به چچن، صدمين سالگرد فلان… شونصدمين روزگرد فلان. روز مجلس، روز وزير نفت، روز منشي آبدارخونه مش ممدلي!
حالا بيايد روز 16 اسفند رو هم اختصاص بديم به كمك بلاگرهاي ايراني به كودكان بي‌سرپرست
حتي اگه شده با يه دونه شكلات، يه شاخه گل، حتي يه لبخند به چشماني كه هميشه منتظرند.
شما هم ميتونيد حداقل اين مطلب رو توي وبلاگتون كپي كنيد يا به اون اشاره اي بكنيد. بلاگر هاي شيرازي قصد دارند روز 16 اسفند هم با هم به پرورشگاه بروند. اميدوارم كه بقيه هم توي اين كار انسان دوستانه كمك كنند.
پس همه با هم روز 16 اسفند لبخند رو بر لبان كودكان معصوم بنشانيم.
بعد از تحریر: شما هم حتما شرکت میکنین؟ آره؟ بهتره برای اطلاعات بیشتر با خودشون هم یه تماسی بگیرین.

کمی پيش از موعد 

داشتم با بچه‌ها بازی ميکردم که سر دخترم محکم خورد توی دماغم. یه لحظه نفسم بند اومد. بينی‌مو گرفتم و تکون نخوردم… بچه‌ها دوره‌م کردن. ميخواستم لبخند بزنم تا ناراحتشون نکنم اما مگه ميتونستم با اون همه درد و چشمای پر اشک خودمو جمع و جور کنم؟
یهو يه صدای بچه‌گونه ناآشنا شنیدم که میگفت: «حواسم نبود مامانی. ببخشين که با سرم زدم توی صورتتون.» با تعجب سرم رو بلند کردم و ديدم پسرم داره بچه‌گونه حرف ميزنه. پرسیدم: «چرا این جوری حرف میزنی؟» صداشو درست کرد و گفت: «من نبودم، ناشا بود که معذرت میخواست!»

.

فکر ميکنم اين پسرک يه کمی زودتر از اونی که بايد، داره بزرگ ميشه.

 

جواب چيستان مويی 

اما در مورد چيستان بايد بگم بعضيا فقط به يه قسمتی از جواب اشاره کردن که اگه اجازه بدين اونا رو مرور کنيم.

۱- ماه : ۱)خونتون دودکش نداره!..۲)موهای ناشا کوتاست۳)آلوشا موهاش فرفری نيست!!!۴)ناشا هنوز خزنده است!!!!!!۵)مانتو زرد نمی يوشی!!!! بازم ميتونم بگم ها!!!!
۲- آرش :1. موهاي تو صورتي نيست. 2. خونه تون آپارتمانه 3. موهاي دخترت بلند نيست.
۳- سارا :۱. موهای دخملت بلند نیست ۲. دخملت هنوز نمی تونه راه بره ۳.خونه تون آپارتمان ه . طبقه ی دوم یا سوم . پس این شکلی نیست …. جااااااااااااایزه ی من کوووووو ؟ 🙂
۴- نمايه :اااااا …. من فکر نمی کردم شوما ها تو هر دستتون فقط سه تا انگشت داشته باشين .. :)) ….اما فكر كنم موهاي جوجه ها از نظر صاف و فر بودن بايد جا بجا شه.
۵- سعيد :۱. اون آلوشايي که من ميشناسم عمراً اين ماشينو دستش بگيره .. اينی که من ديدم به کمتر از سمند راضی نميشه .. هيچ مدله هم نميشه گولش زد ۲.لبا بچه ها آلبالويی نبيد ۳.مامان جوجه هارو با حجاب کشيده بيد ( آخه تو خونه قشلاقی اونم اونجا که من می بينم کسی حجاب نداره که! ) ۴.از کجا معلوم موها آلوشا فر باشه ؟؟؟!!! ۵…… من همين جور ادامه بدم گند نقاشی در مياد واسه همين کوتا ميام.
۶- مادر يک روشندل :جواب مسابقه بزرگ نوشی : ۱- خونه نوشی شيروونی نداره . ۲- نوشی گره روسريشو پايين ميزنه ۳- دختره تو کالسکه ميشينه و پسره هم هلش ميده يا ۴- پسره دست راست مامانشو ميگيره دختره دست چپ مامانشو …. يا حتما نوشی لباس راه راه نداره شايدم موی دختره فرفريه موی پسره هم صافه …. ممکنه خونه نوشی تو يه جاده اسفالتی بدون گل و بلبل باشه … …….. . …………… ……..
۷- کلانتر وبلاگستان :راستی درباره اون چيستان:….۱) احتمالا نوشی تو آپارتمان زندگی می کنه.۲) موهای آلوشا احتمالا فرفری نيست.۳)شايد نيوشا هنوز نميتونه رو پاهاش راه بره…هم م م م ، همين ديگه.

ميون اينا ماه، نمايه و مادر يک روشندل به دو مورد از سه مورد اشاره داشتن. که هر چند قرار بود به قيد قرعه به يه نفر که هر سه تا جواب درست رو بده کتاب بدم، اما حاضرم اگه آدرس برام ايميل کنن واسه هر سه تا کتاب بفرستم. راستی جواب مسابقه هم اين بود. ۱- موهای پسرم صافه اما موهام دخترم ۲ – کوتاهه و ۳ – فرفری! راستی دخترکم هم نه تنها ميتونه راه بره بلکه از ديوار صاف هم بالا ميره!!

بازم از خونه قشلاقی ممنونم بخاطر نقاشی قشنگش.

ذهن مشغول 

چند روز پیش با بی حوصلگی تمام گوشت چرخ کرده و پیاز رو توی ماهیتابه پهن کردم تا پونزده دقیقه‌ایی ناهار رو آماده کنم. آلیوشا تموم مدت از پشت میز آشپزخونه سرک میکشید و میپرسید: «ناهار چی داریم؟» منم بدون اینکه به جوابی که میدم توجه کنم اولین اسمی که به ذهنم رسید گفتم: «آلوشکانا کبابی!!»
فکر میکنم چند باری پرسید. منم بدون توجه همون جواب رو تکرار کردم که یهو با صدای گریه ناگهانی‌ش از جا پریدم:«چرا میخوای منو کباب کنی و بخوری!… چرا؟»

……………………………

میشه یکی به من بگه اسم این غذا چیه؟ بشقابی؟ کباب تابه ای؟ کباب دیسی؟ شما بهش چی میگین؟

آبروی ریخته

امروز طبق معمول! پسرم بدون شلوار از دست‌شویی بیرون اومد. بازم جیغم هوا رفت که بپوش بچه لباستو. اما این بار به جای اینکه بدوه و شلورشو بیاره بی تفاوت ایستاد و نگام کرد. با تغیر بهش گفتم: «پس چرا ایستادی؟» شونه هاشو بالا انداخت و گفت: «مامانی مگه شما نمیگی آبروم رفت؟» با تعجب گفتم: «آره دیگه!» گفت: «خوب پس حالا که دیگه آبروتون رفته، عجله نکنین من بعدا لباسامو میپوشم!» و داد بی امان من: «بپوش بچـــــــــــــــــــــــــــــــه……..»

چيستان 

اينو خونه قشلاقی واسه ما کشيده اما چند تا اشتباه اساسی داره… اگه گفتين چيه؟

يه توضيح…. اين نقاشی سه تا اشتباه داره… جايزه هم چشم… کسی که يه هر سه تا اشتباه اشاره کنه… آدرس بده، قول ميدم يه کتاب پست کنم. نوشيه و قولش.

 

naghashi

مکالمه تلفنی 

امشب آلوشای من با روژان دختر خواهر رنگین کمان تلفنی صحبت کرد. راستش من اونقدرا عادت ندارم که به صحبتای خصوصی پسرم گوش کنم ولی باور کنين اين دو جمله رو اتفاقی شنيدم و بعد با دايی جواد کلی بهش خنديديم… شما هم بخونين:

آلوشا : تو همسر من هستی؟
روژان : بله!
آلوشا : موهات تا کجا بلنده؟
روژان : تا اينجا!

آخه وروجک تو همسر رو از کجا یاد گرفتی؟
خدا ختم به خير کنه!

 

بعد از تحرير
حرفهای آقای طواف دايی روژان رو هم بخونين:

سه شنبه، 29 بهمن 1381، ساعت 7:42 نويسنده: جواد طواف
روژانِ من رو بگو.. فوري مي گفت بيا خونه ما!.. آدرس هم ميداد!.. اما عجب مادر شوهرِ خوبي داره اين خواهرزاده من:)

سه شنبه، 29 بهمن 1381، ساعت 14:30 نويسنده: جواد طواف
جالبه که ديروز وقتي نوشي خانوم مي خواست با روژان حرف بزنه.. روژان همش مي گفت گوشي رو بده به پسرت!.. مي خوام با اون صحبت کنم!.. و وقتي به پسرِ نوشي جان گفت که بيا خونه ما.. اون هم گوشي رو داد به مامانش تا قرارِ خواستگاري رو اون بذاره!!:))

و اين منم زنی تنها…. 

حدودا ۲۲ ماه پيش همسرم بعد از يه دعوای هميشگی، خانواده ما رو که از خودش، من و پسر يک سال و نیمه‌ام تشکيل ميشد ترک کرد و به من که در اون موقع بدون اينکه بدونم، يک ماهه باردار بودم وعده داد به محض اتمام مهلت قانونی حضانت من يعنی پايان دوسالگی، برای بردن پسرم خواهد اومد.
تمام تلاشهای من و پدرم که در اون زمان ایران بود، جواب نداد و حتی شنيدن خبر بارداری مجدد منم نتونست بند پوسيده و پاره شده زندگی ما رو دوباره پيوند بزنه. هر چند که طی اين مدت من و سرجیو بارها سعی کرديم با هم توافق کنيم اما هيچوقت نتونستيم اون چيزهايی که ما رو بعد از سالها زندگی به اينجا کشونده بود از ذهنمون پاک کنيم…

ميدونين من اگه میخواستم راجع به زندگی مشترکم بنويسم خيلی بيشتر از اينها ميتونستم خواننده داشته باشم. اما فکر میکنم وقتی اونقدر از کسی دلخور باشی که نتونی ببخشيش اونوقت نميتونی صادقانه و بدون پيش‌داوری راجع به موضوعی بنويسی که هم تو و هم اون درش سهيم هستين.
من نتونستم و نميتونم همه هراسی رو که در تمام این سالها بخاطر تهدید از دست دادن و دور شدن از بچه‌هام بمن تحمیل شده فراموش کنم. پس نمیخوام راجع به زندگیم بنویسم. شاید اگه یه روزی همه این اضطراب‌ها تموم بشه و من از بحران رد بشم بتونم راحت‌تر حرف بزنم.

دوست خوبم پاندورا الان ديگه من توی شرايطی نيستم که فکر کنم کدوميک از ما کم تحملتر بود. شاید من… شاید اون. اما فکر میکنم واسه قضاوت کردن در مورد من الان وقت درستی نباشه. من خسته‌ام و اینو هیچ انکار نمیکنم. از نظر روحی خسته‌ام… چون نمیدونم که چی میشه. چون نمیدونم که میتونم با بچه‌هام بمونم یا نه. چون نمیدونم تا وقتی این قوانین ضد زن اجرا میشه، میتونم به آینده خودم و حتی دخترکم امیدوار باشم یا نه. نمیخوام سیاسی بنویسم اما حتما خیلیا یادشونه که زنها چه نقش مهمی توی انقلاب داشتن. نتیجه چی شد؟ تمام قوانین دادگاه‌های حمایت از خانواده به نفع مردا تغییر کرد. اگه قبلا حداقل به شکل ظاهری بچه به کسی میرسید که صلاحیتش واسه نگهداری بچه بیشتر بود حالا به فرمانروای مطلق خونه میرسه: مرد. که خدا نکنه بد باشه چون ميتونه مثل خيلی از حوادثی که توی روزنامه‌ها ميخونيم جون بچه‌ش رو بگیره و بعد هم صاف صاف توی خيابونا راه بره. ( لازمه که لینکش رو هم بدم؟ ) اگه قبلا به مرد حداقل در کلام اجازه داشتن بيش از يه زن رو نميدادن حالا ميتونه به تعداد بينهايت صيغه داشته باشه که واسه داشتن اونا لازم نيست به کسی، حتی به خانومش حساب پس بده. واسه من از فساد جامعه طاغوتی نگين. خودمم ميدونم. اما خيلی فرقه بين وقتی که کسی قانون‌شکنی ميکنه با وقتی که توسط قانون حمايت ميشه.
من از نظر جسمی خسته‌ام… چون حتی خانومی که معتقده وقتی همسرش به ماموريت ميره، کارهای خونه واسش طاقت فرسا ميشه، نميخواد قبول کنه، آدما با شرايطشون سازش ميکنن، اما بازم انجام همه کارا اونم وقتی که نميخوای مديون آدمای دور و برت باشی – چون اونا بخاطر بار سنگینی که روی دوشت گذاشته شده مقصر نیستن – جز خستگی برات هيچی نداره، و چه بی‌انصافه این خانوم که منو بخاطر حداقل خوشیم زیر سئوال میبره.
من اينجا ميام چون وقتی مينويسم احساس آرامش ميکنم. آرامشی که به من اجازه ميده بتونم با روحيه بهتری زندگيم رو سرپرستی کنم. و راستش الان زمانی نیست که به چرای آغاز فکر کنم. با این همه گرفتاری من فقط میخوام بارمو به سلامت به مقصد برسونم.
به من گفتن بچه‌هات وقتی بزرگ بشن میرن سمت پدرشون… باشه. چرا که نه. اما توی این سن؟ هرگز. من یک زن ۳۳ ساله‌‌م که هنوز فوت مادرم رنجم میده… یعنی بچه‌های من با بی‌مادری راحت کنار میان؟ نه… این از توان من خارجه. به من میگن بچه‌هات بزرگ ميشن، عروسی ميکنن، ميرن و دیگه سراغتو هم نمیگیرن. باشه. مگه مادر یا پدر باغبان آرزويی بجز به بار نشستن درخت زندگيش داره؟ هر چند که هر بادوم خوری به فکر مزه مغز بادوم هم هست!
راستی از اين خانوم مهربون غرغرو هم ممنونم که نگران من و بچه‌هاست…. اصلا از همتون ممنونم. احتياجی هست ياداوری کنم چقدر دوستتون دارم که به همون شيوه‌ای که بلدين، با من همدردی ميکنين؟

امان از تبليغات 

چند وقت پيش متوجه شدم که سوپر مارکتای محله ما هم سرويس رايگان راه انداختن… اينجا يه منطقه خيلی بزرگ و وسيعه که تا پنج سال پيش هيچ سوپر مارکتی ( بجز يه دونه که خيليم گرون فروش بود ) نداشت. ظاهرا حالا که يه کمی تعدادشون زياد شده تصميم گرفتن با اين کار باعث جذب مشتری بشن.
هنوز ذوق زده اين تغييرات بودم که طبق معمول تنها برنامه تلويزيونی که باعث میشه بچه‌های من آروم بشینن و نگا کنن، يعنی پيامهای بازرگانی شروع شد. پسرم با ديدن تبليغ چیپس آروم گفت: «آخ جون … چیپس.» نگاش کردم و گفتم: «چيه مامانی؟ دلت چیپس ميخواد؟» گفت:« آره… اما حالا که هوا تاريکه!» در حالی که داشتم میرفتم سراغ تلفن با غرور بهش گفتم: «ما که نميريم بيرون! سوپر واسمون خريدامون رو مياره!» و بعد با سرخوشی اضافه کردم: «دلت چيز ديگه‌ايی هم ميخواد که بگم برات بيارن؟» سرشو تکون داد که يعنی آره. بعد پرسيد: «ميشه بازم چيزی بخوام؟» لبخند زدم و گفتم: «حتما چون واسه يه دونه چیپس که تا اينجا نميان. پس هر چی دلت ميخواد بگو» خوشحال شد. بلند گفت: «پس بگو واسم يه خودرو سمندم بيارن!» و به تبليغ سمند خيره شد….

قربون بچه چيزفهم! 

امروز پسرکم گير داد بابا کجاست. قبلا به جواب این سئوال فکر کرده بودم واسه همین بدون معطلی گفتم: «اون ميره سر کار. کارش يه شهر ديگه‌ست. واسه همين شما دير به دير بابا رو ميبينين.» گفت: «کار بابا چيه؟» با خودم گفتم باید جواب سر بالا بدم، اين بچه هر آن ممکنه منو توی جوابام گير بندازه. اين بود که سرم رو تکون دادم و گفتم: «کار بابا اينه که واسه شما پول در بياره و شما راحت زندگی کنی.» تو چشام زل زد و گفت: «خوب کار شما پس چيه؟» سريع منظورشو فهميدم. گفتم: «کار منم اينه که با کمک پولی که بابا ميده واسه شما زندگی راحتی فراهم کنم.» خیالم راحت بود که با این جوابا نه خودم رو نقض کردم و نه پدرشو زير سئوال بردم. یه خورده فکر کرد، سرشو تکون داد و یه بیسکوئیت از روی میز برمیداشت و خورد. بعد با دهن نیمه پر گفت: «پس حتما کار منم اينه که شيطونی کنم و کار خواهری اينه که هی جيش کنه تا همه‌مون راحت زندگی کنيم!» و قبل از اينکه من جوابشو بدم از اتاق بيرون رفت.

بازم آلبالو 

شنبه، 26 بهمن، 1381
با اشتها رفتم ظرف آلبالو خشکه رو برداشتم و آوردم تا با خیال راحت بشينم و بخورم. در عرض چند ثانيه سر و کله بچه‌ها پیدا شد. خوب بلد نبودن هسته آلبالو رو دربيارن. من هسته‌ها رو در مياوردم و گوشت آلبالو رو ميذاشتم دهنشون…. يهو خنده‌ام گرفت، ديدين اين فيلمهای راز بقا رو که نشون ميده مامان گنجيشکه واسه جوجه‌هاش غذا مياره بچه‌هاش دهنشون بازه واسه غذا گرفتن؟.. همين ديگه… هنوز به بزرگه آلبالو نداده بودم که کوچيکه ميگفت اَم! به کوچیکه میرسیدم، بزرگه دستم رو تکون میداد. ميخنديدم و با لذت آلبالو رو دهنشون ميذاشتم…

از مزه آلبالوها فقط وقتی لباشون رو بوسیدم يه چيزی حس کردم!

راستی اين آخرين بقايای بسته آلبالو خشکه‌ايی بود که يه دوست خيلی عزيز واسه بچه‌ها فرستاده بود. نتيجه اينکه فعلا تا مدتی متن آلبالويی نداريم!

تسليم 

تسليم… فقط اون دسته از منتقدای عزيز که هميشه شاکی بودين… من بهتون فرصت دادم. چرا انتقاد نکردين؟ من که گفتم سکوت ميکنم. به هر حال هنوز نوشته پايينی در اختيار شماست. هنوز هم اگه کسی لطفی داره واسه رد وبلاگ يا تائيدش، محبت کنه و اونجا بنويسه. منتظر ماجراهای نوشی و جوجه‌هايش باشين.

نقد؟ نظر؟ حرفاتون رو بزنين… 

نگرانی‌تون بی‌مورد نيست… دستهايی در کار هستن تا آدم رو از خودش دور کنن… نميدونم اين گروهی که مدتيه به عناوين مختلف سعی در آزار من دارن از جون من چی میخوان، اما به هر حال خوبه، عالیــــه… ادامه بدين. موفق شدین: نوشی خسته رو خسته‌تر کردين.

در فکرم به کار اين وبلاگ خاتمه بدم… تصميم نگرفتم، فقط دارم سبک و سنگين ميکنم. سکوت ميکنم و نگاه ميکنم. بيايين و بگين. من گوش ميکنم. نظرتون رو راجع به اين وبلاگ… ادامه دادن يا ندادن. وقتی ميشه واسه همه چيز همه‌پرسی داشت من چرا همه‌پرسی نکنم؟ ۲۰۰ نفری يا شايدم کمتر هستين که اينجا سر ميزنين و گاهی نظر ميدين. حالا هم قضاوت نهايی با شما.

فقط اگه قرار شد من برم واسه رفتن منم حرفايی دارم. دارم از حالا شرط ميکنم. ضمنا اون حضرت والايی هم که فکر ميکنه من واسه بالاتر بردن آمارم اينکار رو ميکنم… آره فرض هم که ميکنم، مگه حق شما رو خوردم؟

بدون هيچ پيش‌داوری يه شرط ديگه هم دارم… از خودتون اسم، ايميل يا اسم وبلاگ بذارين… من دارم از خواننده‌هام میپرسم. اونايی که يه راهی باقی ميذارن واسه اينکه منم باهاشون ارتباط داشته باشم… تا يادم نرفته ممنون بخاطر ۳۰۰ ايميل ويروسی که طی اين سه ماه عمر وبلاگ نوشی برام فرستادین… ممنون. لطفا ادامه بدين.

بعد از تحرير: مجبورم اضافه کنم…. مشکل من اصلا ويروس نيست… دارم بعد از سه ماه از کارم کارنامه ميگيرم و به خودم نمره ميدم… کار بدی ميکنم؟

پنجاه تومنی

یکی دو ساعت پیش داشتيم عددا رو با هم کار ميکرديم… رسيديم به ۵۰۰، نگاش کردم و با مهربونی گفتم: «خوب پسر طلا اين چنده؟» با همه صورتش لبخند زد و گفت: «پنجاه تومنی!»

خوب بچه راست ميگه دیگه، روی پنجاه تومنی نوشته ۵۰۰ ريال!!!

 

فوت کردن 

همسايه طبقه بالایی ما فوت کرده. خوشبختانه اينجا ساکن نبودن و خونه رو اجاره داده بودن. اما خوب اين موضوع خيلی ناراحتمون کرده بود و طبيعيه که همه همسایه‌ها راجع بهش يه مدت زيادی صحبت ميکردن. حالا چيزی که اين ميون منو حسابی عصبی کرده بود اين بود که پسرم يه خط در ميون وسط صحبتای ما ميومد و ميگفت: «منم فوت کردم.» چند بار اول لبخند زدم اما خودتونم خوب ميدونين واسه هيچ مادری خوشايند نيست که بشنوه (زبونم لال) بچه‌ش فوت کرده. اين بود که ديشب ديگه تحملم تموم شد و گفتم: «بس کن بچه، هيچ ميفهمی چی داری ميگی؟» بعض کرد، یه کمی ساکت موند و بعد گفت: «مگه بده که آدم فوت کنه؟» با دلخوری ادامه دادم: «نه، ولی نه واسه بچه‌ای به سن تو.» بغضش ترکيد. با گريه گفت: «پس چرا واسه تولدم تو عکاسی هی ميگفتی شمعا رو فوت کن.. شمعا رو فوت کن؟

از خنده من خودشم افتاد به خنده!

پيوست: هر چند به نظر خودم ضرورتی نداشت اما بايد خدمت بعضی از دوستان عرض کنم که اين شازده من هر دو رو فوت کردن (مردن) تلفظ ميکرد که من متوجه منظورش نشدم…

دختر دخترا 

ديروز صبح پسر برای اولین بار تنهایی رفت تو حياط تا با پسر همسايه بازی کنه، من و ناشا هم تنها مونديم…

اونقدر بوسش کردم، گازش گرفتم، خوردمش…

خدايا خيلی ممنونم که اين دختر رو به من دادی.

نخندين دیگه!… ميدونين هميشه چقدر حواسم هست آلوشا حسودی نکنه؟
آخیـــــــش، تا حالا يه دل سير ناشا رو بوس نکرده بودم…

 

مادر حاضر در صحنه!

چند روز پيش ناشا داشت ميدويد که يهو خورد زمين. آلوشا دويد طرفش و بغلش کرد و گفت: «بميرم… خواهری. دردت اومد؟» راستش خوشم اومد اما دلم نميخواست که از خودش مايه بذاره. اين بود که بهش گفتم: «خدا نکنه….. مامان بميره.» با تعجب نگام کرد و گفت: « هان؟ چرا؟ چرا خدا نکنه؟» بوسش کردم و گفتم: «گلم، هميشه اين مامانا هستن که فدای بچه‌هاشون ميشن. شمام هيچوقت ديگه اين حرف رو نزن.» پرسيد: «فقط مامانا؟» گفتم: «آره مادر… فقط مامانا.»
ديروز – پريروز بود که يکی از دوستامو بعد از مدتها ديدم. تا چشمش به ناشا افتاد، گغت: «الهی بميرم. اين بچه چرا اين قدر لاغر شده؟……» ميخواست حرفشو ادامه بده که آلوشا پريد تو حرفشو و گفت: «خاله نميخواد شما بميرين. دست شما درد نکنه. مامان اينجا هست!!!»

آلبالو خوشگله 

عصر به پسرم گفتم: «آلوشا چی ميخوری برات بيارم؟» گفت: «آلبالو خوشگله!» گفتم: «مامانی الان که فصل آلبالو نيست.» گفت: «إ… پس چرا تو اون ظرفه هست؟» و ظرف پر از آلبالو خشکه!! رو نشون داد.

آلوشا… زيروتن و روسيه!

چند تا موضوع… يکی اينکه ميشه لطف کنين و آدرس شعبه‌های مختلف فروشگاه زيروتن تهران رو به من بگين؟

و ديگه، اسم بچه‌ها… من عادت دارم بچه‌ها رو به اسمی بجز اسم خودشون صدا کنم. نميدونم چرا يه کمی هم شبيه کلمه‌های روسی ميشه. پسرم رو هم غالبا آلوشا يا آلوشکا صدا ميکنم… بازم ميگم اين اسمها با اسمهای خودشون خيلی فاصله داره و اغلب معنی خاصی هم ندارن… شما هم ميتونين، اگه دوست داشتین پسرم رو مثل خودم صدا کنين.

راستی مـــــرد جوان آلوشا يا آلوشکا به روسی معنای خاصی ندارد؟

پيوست: در آخرين دقايق اينـــــــو خوندم و مردم از خنده!

 

خريد عيد 

ديروز برای خريد لباس عيد بچه‌ها به مرکز شهر رفتيم. (راستش لباسای ناشا رو تکميل خريدم ولی واسه پسرم لباس مناسبی گیرم نیومد.) وارد فروشگاهی شديم که فروشنده‌ها‌ش دختر و پسر جوونی بودن که داشتن غش‌غش ميخنديدن.
نميدونم کار خوبيه يا نه، اما پسرم خيلی خونگرمه و خيلی هم دوست داره خودشو نشون بده. واسه همين زود رفت کنار ويترين و اشاره کرد به يه نوشته انگليسی و حروف رو خوند. دختره و پسره خنديدن. پسرم سر ذوق اومد گفت: «تـازه، فارسی هم بلدم.» و صفحه روزنامه ای رو که روی ميز بود برداشت و شروع کرد به پيدا کردن حروف فارسی مثل حرف جيم توی کلمه حراج و وقتی ديد بهش میخندن رفت سمت ماشين حساب. ۳ رو تایپ کرد و خوند سه. بعد ۳۰ رو و خوند سی…
هیچ متوجه نبود که خنده دختر و پسر بيشتر از روی تمسخره نه تحسین و همين طور ادامه ميداد. ولی من… خون داشت خونم رو ميخورد. دلم ميخواست قيد خريد رو بزنم و از مغازه بیارمش بيرون. اما اصلا حواسش به من نبود. تو همین گیر و دار بود که جوون فروشنده چشمکی به دختر زد و به پسرم گفت: «حالا که اینقدر خوب بلدی بگو ببينم اين چی ميشه؟» و بلافاصله عدد ۲۵ رو تایپ کرد و تا جايی که جا داشت جلوش صفر گذاشت. پسرم يه نگاه از سر بی‌تفاوتی به پسره انداخت و گفت: «خودت نميدونی؟! اين فقط يه بيست و پنجه با يه عالمه صفر جلوش. همين.» و از مغازه بيرون رفت.

در حد امکانات مالی مادر 

ديروز رفتيم واسه شازده ماشين بخريم. خوشحال بود و توی خيابون برعکس همیشه که باید ده بار صداش میکردم تا بهم برسه، جلوتر ميدويد. هر چند قدم يه بار هم می‌ايستاد و دوباره چونه ميزد: «ميخوام يه ماشين بزرگ باشه، خيلی بزرگ. از همه ماشينا بزرگتر.» لبخند ميزدم و ميگفتم: «تا هر جا پولم رسيد.» دوباره سرشو تکون ميداد و ميگفت: «پول داری، ميدونم.» ترسيدم توی مغازه برام دردسر درست شه. نه اينکه عادت داشته باشم جلوی همه با بچه دعوا کنم، يا برعکس تو رودروايسی هر چی بخواد براش بخرم… نه، فقط حال و حوصله نداشتم وقتی داريم با هم توافق ميکنيم، با توصیه‌های ضد و نقيض بقيه روبرو بشم.
ايستادم و صداش کردم… اومد جلو. گفتم: «ببين مامان. من اومدم که برات ماشين بخرم و ميخرم. اما اگه بخوام هر چی پول دارم بدم ديگه تا آخر ماه ما پولی نداريم تا بتونيم خوراکی بخريم. ميدونی چی ميخوام بهت بگم؟» با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: «اگه بزرگ باشه گرون میشه؟» گفتم: «مسئله اصلا اندازه‌ش نیست. میخوام بهت بگم اگه گفتم این نه، تو اونجا با من بحث نکنی.» با تردید نگام کرد و گفت: «اگه پولشو داشتی چی؟» لبخند زدم و گفتم: «اون وقت حتما برات ميخرمش.» قبول کرد و بازم دوید.
به محض اينکه وارد مغازه شديم پسرم هيجان زده رفت روبروی فروشنده ايستاد و گفت: «سلام آقا، يه ماشين بــــــــزرگِ……… بــــزرگِ… نه يه ماشين بزرگِ کوچولو بدين، لطفا!»

قصه جنگ 

ديشب دخترم ماشين فلزی داداشش رو زد زمين…. يکی از دراش کند، طلق ( شيشه ) جلوی ماشين هم از جا دراومد. ديدم آخر شبی حوصله شر ندارم… بدون اينکه به روم بيارم، بی‌سر و صدا رفتم و ماشين رو گذاشتم سر جای هميشگيش، تا شاید بعدا سر فرصت بتونم درستش کنم….
صبح داشتم چای ميريختم که پسرم با ناراحتی و بعض اومد و گفت: «مامان کی ماشين منو اينجوری کرده؟» یه کمی غافلگیر شدم ( اعتراف میکنم به کل یادم رفته بود ) با این وجود لبخندی زدم، دستم رو روی موهاش کشيدم و گفتم: «هيچکس گلم.» با ناراحتی نگام کرد و گفت: «اما من اين ماشينمو دوست داشتم. حالا خراب شده.» آهسته لپشو کشیدم و گفتم: «حرص نخور مادر… چيزی نشده حالا. يکی ديگه برات ميخرم… بيا، بيا بشين اینجا تا برات يه استکان چای بريزم.»
نشست و ساکت ماشينشو ميون انگشتاش فشار داد. يهو سرشو بلند کرد و گفت: راست بگو مامانی، ديشب که من خواب بودم عراقيا اومده بودن؟!

………………………..
خوب من چی ميتونم بگم؟ اين از تاثيرات سريال خاک سرخه. ميدونين، من خرمشهريم. شايد توجهی که من به اون سريال نشون میدادم باعث شده اين بچه تصوير منفجر شدن ماشينا و دربدری آدما رو فراموش نکنه. اما من تا جایی که بتونم برای بچه‌هام هرگز از جنگ قصه‌ای نخواهم گفت…

آهو

این ايميل رو امروز از آهــــو دريافت کردم. فکر ميکنم اين سرنوشتیه که در انتظار همه وبلاگ‌نويس‌هاست. باشه ملت متمدن، اونقدر سر به سر بقیه بذارین تا هر چی آدم درست و حسابیه خسته بشه و بره…

سلام دوستای خوبم،
وبلاگ من از پريروز به خاطر سوء استفاده آقای آراد در اختيار ايشونه و من هيچ دسترسی بهش ندارم. مطالب زشتی هم توی اون نوشتن که انگار بعد از اين که حالشون خوب شده اونا رو حذف کردن! من اين مدل ابراز علاقه رو نديده بودم!!!!! اگه دوست داشتين با اين آدرس* باهام تماس بگيرين. چون آدرس ايميل موجود در وبلاگم هم توسط ايشون هک شده!
کسی چه ميدونه؟ شايد يه روز دلشون سوخت و پسوردمو بهم برگردوندن! اما من ديگه نمينويسم….
جايی که آدم به خاطر نوشتن و رها شدن، مورد بدترین تهمت‌ها قرار بگيره و بعد هم بشنوه که اين کارا به خاطر علاقه بوده!!!! ديگه جايی برای موندن نيست…..
آهو رو فراموش نکنين…. موفق باشين.

* با عرض شرمندگی این آدرس محفوظه چون من اجازه انتشار اونو ندارم. اما فکر ميکنم اگه نظر خواهی اين قسمت رو به آهو اختصاص بدين اون ميتونه در صورت تمايل با شما در ارتباط باشه… آره، فرض کنين اين قسمت وبلاگ آهوست… با اون حرف بزنين نه با من.

¤ نوشته شده در ساعت 17:29 توسط نوشی

چند وبلاگ 

اگه فرصت داشته باشین مایلم چند تا وبلاگ رو به شما معرفی کنم:
*دنبال حرفای عاشقانه کوتاه اما عمیق هستین؟ به شما پیشنهاد میکنم یه سری به اين وبلاگ بزنین. بعضی از قسمتای این وبلاگ منو خیلی تحت تاثیر قرار داد. یه نمونه‌ش رو ببینین:

زير پل در باران
مادر و شش فرزند
لذت ساده ي سگ بودن و مادر بودن…
*اينم يه وبلاگ خيلی آرومه که نميدونم چرا ازش خوشم مياد. شما هم بخونين شايد مثل من مشتری وبلاگش شدين.
*خوب يه وبلاگ خبری هم معرفی کنم که مطمئنم از خوندنش پشيمون نميشين….
*و در آخر وبلاگ کمکهای مردمی و خيرخواهانه که البته من هنوز از نحوه کارشون مطلع نشدم اما مطمئنا بهتر از آقای احمدزاده در جشن رمضان شبکه تهران عمل ميکنه!!!
* اگه مايل به دونستن اطلاعاتی در مورد صنعت توليد کابلهای مخابراتی هستين ميتونين به وبلاگ آقای رهنما مراجعه کنين.