ديروز رفتيم واسه شازده ماشين بخريم. خوشحال بود و توی خيابون برعکس همیشه که باید ده بار صداش میکردم تا بهم برسه، جلوتر ميدويد. هر چند قدم يه بار هم میايستاد و دوباره چونه ميزد: «ميخوام يه ماشين بزرگ باشه، خيلی بزرگ. از همه ماشينا بزرگتر.» لبخند ميزدم و ميگفتم: «تا هر جا پولم رسيد.» دوباره سرشو تکون ميداد و ميگفت: «پول داری، ميدونم.» ترسيدم توی مغازه برام دردسر درست شه. نه اينکه عادت داشته باشم جلوی همه با بچه دعوا کنم، يا برعکس تو رودروايسی هر چی بخواد براش بخرم… نه، فقط حال و حوصله نداشتم وقتی داريم با هم توافق ميکنيم، با توصیههای ضد و نقيض بقيه روبرو بشم.
ايستادم و صداش کردم… اومد جلو. گفتم: «ببين مامان. من اومدم که برات ماشين بخرم و ميخرم. اما اگه بخوام هر چی پول دارم بدم ديگه تا آخر ماه ما پولی نداريم تا بتونيم خوراکی بخريم. ميدونی چی ميخوام بهت بگم؟» با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: «اگه بزرگ باشه گرون میشه؟» گفتم: «مسئله اصلا اندازهش نیست. میخوام بهت بگم اگه گفتم این نه، تو اونجا با من بحث نکنی.» با تردید نگام کرد و گفت: «اگه پولشو داشتی چی؟» لبخند زدم و گفتم: «اون وقت حتما برات ميخرمش.» قبول کرد و بازم دوید.
به محض اينکه وارد مغازه شديم پسرم هيجان زده رفت روبروی فروشنده ايستاد و گفت: «سلام آقا، يه ماشين بــــــــزرگِ……… بــــزرگِ… نه يه ماشين بزرگِ کوچولو بدين، لطفا!»