ديروز برای خريد لباس عيد بچهها به مرکز شهر رفتيم. (راستش لباسای ناشا رو تکميل خريدم ولی واسه پسرم لباس مناسبی گیرم نیومد.) وارد فروشگاهی شديم که فروشندههاش دختر و پسر جوونی بودن که داشتن غشغش ميخنديدن.
نميدونم کار خوبيه يا نه، اما پسرم خيلی خونگرمه و خيلی هم دوست داره خودشو نشون بده. واسه همين زود رفت کنار ويترين و اشاره کرد به يه نوشته انگليسی و حروف رو خوند. دختره و پسره خنديدن. پسرم سر ذوق اومد گفت: «تـازه، فارسی هم بلدم.» و صفحه روزنامه ای رو که روی ميز بود برداشت و شروع کرد به پيدا کردن حروف فارسی مثل حرف جيم توی کلمه حراج و وقتی ديد بهش میخندن رفت سمت ماشين حساب. ۳ رو تایپ کرد و خوند سه. بعد ۳۰ رو و خوند سی…
هیچ متوجه نبود که خنده دختر و پسر بيشتر از روی تمسخره نه تحسین و همين طور ادامه ميداد. ولی من… خون داشت خونم رو ميخورد. دلم ميخواست قيد خريد رو بزنم و از مغازه بیارمش بيرون. اما اصلا حواسش به من نبود. تو همین گیر و دار بود که جوون فروشنده چشمکی به دختر زد و به پسرم گفت: «حالا که اینقدر خوب بلدی بگو ببينم اين چی ميشه؟» و بلافاصله عدد ۲۵ رو تایپ کرد و تا جايی که جا داشت جلوش صفر گذاشت. پسرم يه نگاه از سر بیتفاوتی به پسره انداخت و گفت: «خودت نميدونی؟! اين فقط يه بيست و پنجه با يه عالمه صفر جلوش. همين.» و از مغازه بيرون رفت.