مادر حاضر در صحنه!

چند روز پيش ناشا داشت ميدويد که يهو خورد زمين. آلوشا دويد طرفش و بغلش کرد و گفت: «بميرم… خواهری. دردت اومد؟» راستش خوشم اومد اما دلم نميخواست که از خودش مايه بذاره. اين بود که بهش گفتم: «خدا نکنه….. مامان بميره.» با تعجب نگام کرد و گفت: « هان؟ چرا؟ چرا خدا نکنه؟» بوسش کردم و گفتم: «گلم، هميشه اين مامانا هستن که فدای بچه‌هاشون ميشن. شمام هيچوقت ديگه اين حرف رو نزن.» پرسيد: «فقط مامانا؟» گفتم: «آره مادر… فقط مامانا.»
ديروز – پريروز بود که يکی از دوستامو بعد از مدتها ديدم. تا چشمش به ناشا افتاد، گغت: «الهی بميرم. اين بچه چرا اين قدر لاغر شده؟……» ميخواست حرفشو ادامه بده که آلوشا پريد تو حرفشو و گفت: «خاله نميخواد شما بميرين. دست شما درد نکنه. مامان اينجا هست!!!»