همسايه طبقه بالایی ما فوت کرده. خوشبختانه اينجا ساکن نبودن و خونه رو اجاره داده بودن. اما خوب اين موضوع خيلی ناراحتمون کرده بود و طبيعيه که همه همسایهها راجع بهش يه مدت زيادی صحبت ميکردن. حالا چيزی که اين ميون منو حسابی عصبی کرده بود اين بود که پسرم يه خط در ميون وسط صحبتای ما ميومد و ميگفت: «منم فوت کردم.» چند بار اول لبخند زدم اما خودتونم خوب ميدونين واسه هيچ مادری خوشايند نيست که بشنوه (زبونم لال) بچهش فوت کرده. اين بود که ديشب ديگه تحملم تموم شد و گفتم: «بس کن بچه، هيچ ميفهمی چی داری ميگی؟» بعض کرد، یه کمی ساکت موند و بعد گفت: «مگه بده که آدم فوت کنه؟» با دلخوری ادامه دادم: «نه، ولی نه واسه بچهای به سن تو.» بغضش ترکيد. با گريه گفت: «پس چرا واسه تولدم تو عکاسی هی ميگفتی شمعا رو فوت کن.. شمعا رو فوت کن؟
از خنده من خودشم افتاد به خنده!
پيوست: هر چند به نظر خودم ضرورتی نداشت اما بايد خدمت بعضی از دوستان عرض کنم که اين شازده من هر دو رو فوت کردن (مردن) تلفظ ميکرد که من متوجه منظورش نشدم…