شنبه، 26 بهمن، 1381
با اشتها رفتم ظرف آلبالو خشکه رو برداشتم و آوردم تا با خیال راحت بشينم و بخورم. در عرض چند ثانيه سر و کله بچهها پیدا شد. خوب بلد نبودن هسته آلبالو رو دربيارن. من هستهها رو در مياوردم و گوشت آلبالو رو ميذاشتم دهنشون…. يهو خندهام گرفت، ديدين اين فيلمهای راز بقا رو که نشون ميده مامان گنجيشکه واسه جوجههاش غذا مياره بچههاش دهنشون بازه واسه غذا گرفتن؟.. همين ديگه… هنوز به بزرگه آلبالو نداده بودم که کوچيکه ميگفت اَم! به کوچیکه میرسیدم، بزرگه دستم رو تکون میداد. ميخنديدم و با لذت آلبالو رو دهنشون ميذاشتم…
از مزه آلبالوها فقط وقتی لباشون رو بوسیدم يه چيزی حس کردم!
راستی اين آخرين بقايای بسته آلبالو خشکهايی بود که يه دوست خيلی عزيز واسه بچهها فرستاده بود. نتيجه اينکه فعلا تا مدتی متن آلبالويی نداريم!