حدودا ۲۲ ماه پيش همسرم بعد از يه دعوای هميشگی، خانواده ما رو که از خودش، من و پسر يک سال و نیمهام تشکيل ميشد ترک کرد و به من که در اون موقع بدون اينکه بدونم، يک ماهه باردار بودم وعده داد به محض اتمام مهلت قانونی حضانت من يعنی پايان دوسالگی، برای بردن پسرم خواهد اومد.
تمام تلاشهای من و پدرم که در اون زمان ایران بود، جواب نداد و حتی شنيدن خبر بارداری مجدد منم نتونست بند پوسيده و پاره شده زندگی ما رو دوباره پيوند بزنه. هر چند که طی اين مدت من و سرجیو بارها سعی کرديم با هم توافق کنيم اما هيچوقت نتونستيم اون چيزهايی که ما رو بعد از سالها زندگی به اينجا کشونده بود از ذهنمون پاک کنيم…
ميدونين من اگه میخواستم راجع به زندگی مشترکم بنويسم خيلی بيشتر از اينها ميتونستم خواننده داشته باشم. اما فکر میکنم وقتی اونقدر از کسی دلخور باشی که نتونی ببخشيش اونوقت نميتونی صادقانه و بدون پيشداوری راجع به موضوعی بنويسی که هم تو و هم اون درش سهيم هستين.
من نتونستم و نميتونم همه هراسی رو که در تمام این سالها بخاطر تهدید از دست دادن و دور شدن از بچههام بمن تحمیل شده فراموش کنم. پس نمیخوام راجع به زندگیم بنویسم. شاید اگه یه روزی همه این اضطرابها تموم بشه و من از بحران رد بشم بتونم راحتتر حرف بزنم.
دوست خوبم پاندورا الان ديگه من توی شرايطی نيستم که فکر کنم کدوميک از ما کم تحملتر بود. شاید من… شاید اون. اما فکر میکنم واسه قضاوت کردن در مورد من الان وقت درستی نباشه. من خستهام و اینو هیچ انکار نمیکنم. از نظر روحی خستهام… چون نمیدونم که چی میشه. چون نمیدونم که میتونم با بچههام بمونم یا نه. چون نمیدونم تا وقتی این قوانین ضد زن اجرا میشه، میتونم به آینده خودم و حتی دخترکم امیدوار باشم یا نه. نمیخوام سیاسی بنویسم اما حتما خیلیا یادشونه که زنها چه نقش مهمی توی انقلاب داشتن. نتیجه چی شد؟ تمام قوانین دادگاههای حمایت از خانواده به نفع مردا تغییر کرد. اگه قبلا حداقل به شکل ظاهری بچه به کسی میرسید که صلاحیتش واسه نگهداری بچه بیشتر بود حالا به فرمانروای مطلق خونه میرسه: مرد. که خدا نکنه بد باشه چون ميتونه مثل خيلی از حوادثی که توی روزنامهها ميخونيم جون بچهش رو بگیره و بعد هم صاف صاف توی خيابونا راه بره. ( لازمه که لینکش رو هم بدم؟ ) اگه قبلا به مرد حداقل در کلام اجازه داشتن بيش از يه زن رو نميدادن حالا ميتونه به تعداد بينهايت صيغه داشته باشه که واسه داشتن اونا لازم نيست به کسی، حتی به خانومش حساب پس بده. واسه من از فساد جامعه طاغوتی نگين. خودمم ميدونم. اما خيلی فرقه بين وقتی که کسی قانونشکنی ميکنه با وقتی که توسط قانون حمايت ميشه.
من از نظر جسمی خستهام… چون حتی خانومی که معتقده وقتی همسرش به ماموريت ميره، کارهای خونه واسش طاقت فرسا ميشه، نميخواد قبول کنه، آدما با شرايطشون سازش ميکنن، اما بازم انجام همه کارا اونم وقتی که نميخوای مديون آدمای دور و برت باشی – چون اونا بخاطر بار سنگینی که روی دوشت گذاشته شده مقصر نیستن – جز خستگی برات هيچی نداره، و چه بیانصافه این خانوم که منو بخاطر حداقل خوشیم زیر سئوال میبره.
من اينجا ميام چون وقتی مينويسم احساس آرامش ميکنم. آرامشی که به من اجازه ميده بتونم با روحيه بهتری زندگيم رو سرپرستی کنم. و راستش الان زمانی نیست که به چرای آغاز فکر کنم. با این همه گرفتاری من فقط میخوام بارمو به سلامت به مقصد برسونم.
به من گفتن بچههات وقتی بزرگ بشن میرن سمت پدرشون… باشه. چرا که نه. اما توی این سن؟ هرگز. من یک زن ۳۳ سالهم که هنوز فوت مادرم رنجم میده… یعنی بچههای من با بیمادری راحت کنار میان؟ نه… این از توان من خارجه. به من میگن بچههات بزرگ ميشن، عروسی ميکنن، ميرن و دیگه سراغتو هم نمیگیرن. باشه. مگه مادر یا پدر باغبان آرزويی بجز به بار نشستن درخت زندگيش داره؟ هر چند که هر بادوم خوری به فکر مزه مغز بادوم هم هست!
راستی از اين خانوم مهربون غرغرو هم ممنونم که نگران من و بچههاست…. اصلا از همتون ممنونم. احتياجی هست ياداوری کنم چقدر دوستتون دارم که به همون شيوهای که بلدين، با من همدردی ميکنين؟