داشتم با بچهها بازی ميکردم که سر دخترم محکم خورد توی دماغم. یه لحظه نفسم بند اومد. بينیمو گرفتم و تکون نخوردم… بچهها دورهم کردن. ميخواستم لبخند بزنم تا ناراحتشون نکنم اما مگه ميتونستم با اون همه درد و چشمای پر اشک خودمو جمع و جور کنم؟
یهو يه صدای بچهگونه ناآشنا شنیدم که میگفت: «حواسم نبود مامانی. ببخشين که با سرم زدم توی صورتتون.» با تعجب سرم رو بلند کردم و ديدم پسرم داره بچهگونه حرف ميزنه. پرسیدم: «چرا این جوری حرف میزنی؟» صداشو درست کرد و گفت: «من نبودم، ناشا بود که معذرت میخواست!»
.
فکر ميکنم اين پسرک يه کمی زودتر از اونی که بايد، داره بزرگ ميشه.