آرزوهای کوچک 

ام زياده… کلی کار سرم ريخته که هيچکدومشون انجام نمیشه. دلم ميخواد بتونم یه روز رو صرف همه کارای مونده قبل از عيد بکنم. بتونم واسه بچه‌ها حال و هوای عيد رو درست کنم. اما انگار جور نميشه.
دلم ميخواست يکی توی فامیل يادش به من مي‌افتاد، يه تلفن ميکرد که خواهر جان برو به خریدات برس. ما فلان روز رو واسه تو کنار گذاشتيم… اما هيچکس زنگ نميزنه.
دلم ميخواست ميتونستم به يکی از همسايه‌هام بگم ميشه لطف کنی و دو – سه ساعت مراقب بچه‌ها باشی تا من برم دندون‌پزشکی… اما روم نمیشه.
دلم ميخواست يکی‌تون توی شهر من زندگی ميکرد. بهش ميگفتم ببين دوست خوب ميتونی امروز بيای خونه ما، پيش بچه‌ها بمونی تا من بتونم برم آرایشگاه؟… اما جور در نمياد.
دلم ميخواست مثل پارسال بابام ايران بود تا بتونم بچه‌ها رو بفرستم خونه‌ش و خودم خونه‌تکونی کنم… اما بابام اينجا نيست.
دلم ميخواست با آرامش بيشتری واسه بچه‌ها لباس عيد ميخريدم. اما وقت خريد داشتم يه ريز به ناشا غر ميزدم که از کالسکه‌ش بلند نشه و به آلوشا که از من دور نشه. يا دو دستی دسته کالسکه ناشا و دست پسرم رو چسبيده بودم تا توی ازدحام مردم گم نشن. تمام مدت توی راه ذهن پسرکم رو پر ميکردم از وحشت آقا دزده، واسه اینکه دستم رو ول نکنه و خون خونم رو ميخورد که چرا بايد بچه رو از این چیزا بترسونم. چرا بايد مانع شيطنت طبيعی يه پسر بچه سه سال و نيمه بشم که شيطونيش نشونه سلامتیشه… و اخم کنم به دخترک پونزده ماهه‌یی که دوست داره مثل داداشش راه بره.
دلم میخواست مجبور نمیشدم سر پسرم رو به یه چراغ قوه گرم کنم تا بتونم یواشکی کادوی عیدش رو بخرم… بعدم توی یه کیسه سیاه بذارمش و به سئوالای ناتموم پسرم جواب نامربوط بدم تا جایی که برگرده به فروشنده بگه: مامانم که هیچی نمیگه.. شما بگو این مال من بود یا خواهری!؟

دلم میخواست… دلم میخواست… دلم میخواست….

اینا رو ولش کنین… مهم اینه که من واسه بچه‌ها، عیدی یه عروسک خوشگل بزرگ و یه ماشین بزرگ و حسابی، دقیقا همونی که میدونم دلشون میخواست، خریدم.

همین کافیه واسه اینکه دیگه به بعدش فکر نکنم.