آب‌ميوه گيری 

امروز رفتم دندون‌پزشکی! درد تعارف و رودروايسی سرش نميشه. دخترم رو گذاشتم پيش یکی از همسايه‌ها و دست پسرم رو گرفتم و رفتم دکتر.
آلوشا که تا حالا دندون‌پزشکی نرفته بود، با ديدن اون همه وسيله، هيجان‌زده توی دست و پای دکتر ميدويد و در مورد چیزایی که به نظرش عجیب میومد، سئوال و اظهار نظر ميکرد. تا سئوال سوم- چهارم همه چی خوب پیش رفت اما بعدش دکتر که ديگه کلافه شده بود، چشم غره‌ای رفت و با سر بهش اشاره کرد که بره بیرون. فکر کنم بدجوری از دکتر حساب برد، چون بدون کوچکترین بحثی ( کاری که همیشه میکنه ) از اتاق بیرون رفت و دیگه من صداش رو نشنیدم. دلم براش سوخت اما دکتر داشت روی دندونم کار ميکرد. نه ميتونستم نگاش کنم و بهش لبخند بزنم و نه ميتونستم باهاش حرف بزنم و دلداریش بدم. کم کم هم اونقدر ساکت شد که دکتر حضورش رو فراموش کرد…..
وقتی از روی صندليم بلند شدم، سريع سرم رو برگردوندم ببينم کجاست. ديدم نشسته و با دقت داره نگامون ميکنه. بهش لبخند زدم. جون گرفت. از جاش بلند شد. اومد کنارم ایستاد و گفت: «مامانی اینا دیگه چی بود؟ چه صداهای بدی داشت.» دکتر که انگار یهو متوجه آلیوشا شده بود، با مهربونی دستشو روی سر پسرکم کشيد و گفت: «آقا کوچولو، من دکتر مهربونی هستم ها. از من بدت نياد. باشه؟» آلیوشا با لجاجت موهاشو به هم ریخت و با خشم نگاش کرد و گفت: «آره، میدونم. اما وقتی داشتین دندون مامانمو آب‌میوه‌ گیری میکردین خیلی وحشی شده بودین!!…» و دستمو کشيد و از اتاق بیرون برد.