16 اسفند، 1381
سلام… ما خوبيم. نگران نباشين. من فقط خسته هستم. خيلی خسته. کلی متن نوشتم که دلم ميخواد شما هم بخونين. کلی حرف دارم واسه زدن. کلی لبخند.. کلی اشک. کلی با هم نشستن و نوشتن و خوندن.
قصد آزار هيچکس رو ندارم، که اصلا در توان من نيست. تا ديدم شعر فروغ رو به مردن تعبير کردين، نوشتم که هستيم. راستی من موندم چطور شعر زنی که سرشار از زندگی بوده میتونه به مردن تعبیر بشه؟
حالا هم ميگم. به محض اينکه بهتر بشم خواهم نوشت. با کمی تغيير. نه در روايت، که به نظر من بيش از هر چیز، از زندگی نوشتن مهمه. از شاديای روزمره دم دست، همونایی که آدما اغلب فراموششون میکنن. من تلخیهای زندگيمو ميگيرم و از شيرينیهاش مينويسم.
به بلاگ اسپات ميرم تنها به دليل سرعتش و فقط منتظرم کمی بهتر بشم، من این روزا در گیر و دار یه دادگاه بودم. فقط به کمی زمان نياز دارم. فقط همين.
فکر ميکنم از اوايل هفته آينده بنويسم. کلی به اطلاعات حقوقيم اضافه شده که شما رو هم بینصيب نميذارم و کلی هم از دست بچهها خنديدم و جای شما رو خالی کردم.
با من شريک باشين در خندههام و اميد به آينده که در قلبم موج ميزنه… با من شريک باشين.