نميدونم چرا، ولی بچهها امروز بعد از ظهر بيشتر از اونی که بايد، خوابيدن و همين باعث شد که شام سر وقت و مسواک و حموم شبونه هم خواب رو به چشمشون نياره. (حتی حموم که معجزه ميکنه.)
تا ۱۱ صبر کردم تا شايد خميازهايی بکشن! اما انگار نه انگار.
دیگه حوصلهم سر رفت. پاشدم و بلند گفتم: «پاشين، پاشين بچهها! انگار شما خواب ندارين امشب!» آلوشا ناراضی گفت: «مگه شب شده مامان؟!» گفتم: «بله که شب شده. برو پرده اتاقت رو کنار بزن ببين آسمون چه تاريکه… الان همه بچههای خوب ديگه خوابيدن.» با تنبلی از جاش پاشد و رفت پرده اتاقش رو کنار زد و دید که هوا تاریک شده. یه خورده اخم کرد و شونههاشو بالا انداخت و با دلخوری، همون موقع که داشت میرفت تو تختش، گفت: «چقدر به اين هوا بگم خودتو شب نکن! حالا اگه گوش کرد!»