بچهها داشتن بازی ميکردن. ناشا توپشو از پنجره انداخت تو حياط. جيغ آلوشا دراومد: «مامان اين دخترت توپو انداخت تو باغچه!» گفتم: «اشکال نداره مامان. برو بيارش.» ذوق کرد. دويد و دمپايی پوشيد و رفت از پلهها پايين.
فکر کنم از اين جست و خيز و تو حياط رفتن خيلی خوشش اومد. چون تازه رسيده بود که ديدم با زرنگی دور و برشو نگا کرد و بعد که فکر کرد من حواسم نيست توپ رو عمدا انداخت تو حياط و بعدش رفت صندلی رو آورد کنار پنجره و رفت روش و خواست دولا بشه که من دستپاچه داد زدم: «بيا پايين مادر. میافتیها…» ترسيد. خودشو کنار کشيد و با عجله نشست رو صندلی و گفت: «آخه توپه افتاده پائين. خواستم ببينم کجا رفته…. برم بيارمش؟» مثل خانوم معلما اخم کردم و گفتم: «نگفتی خودت يهو از پنجره میافتی پايين؟ نگفتی اونوقت من چکار کنم؟» آب دهنشو قورت داد و گفت: «خوب اگه من بيفتم پايين شما نميخواد کاری بکنين. به خواهری بگين ميره منو مثل توپه مياره بالا. چیزی نمیشه، فقط یه کمی گِلی میشم… حالا برم توپ رو بيارم؟»