دوستم کتی دقيقا جايی ساکن بود که هر وقت به خونه برمیگشتيم، از دم در خونهشون رد ميشديم. اونا چند ماهی ميشه که اين خونه رو فروختن. مالک جديد هم اونجا رو کوبيده و قصد داره جاش آپارتمان بسازه.
ديروز از دم خونهشون رد شديم. آلوشا يه نگاهی انداخت و با ترديد پرسيد: «مامان اينجا خونه خاله کتيه؟» گفتم: «آره» با خوشی پرسید: «بریم خونهشون؟» به خونه خراب نگاه کردم و گفتم: «دلم میخواد. اما اونا دیگه از اينجا رفتن.» با حيرت به زمين خالي و خونه کوبيده شده نگاهی انداخت و گفت: «مامان، خاله اینا وقتی رفتن، خونهشون رو هم با خودشون بردن؟!»