عشق

یه کمی دیر جنبیدم. اگه زودتر میرفتیم بیرون بچه ها سهم بیشتری از خورشید میگرفتن. اما من امروز هیچ حوصله نداشتم. فقط وقتی رنگ و روی پریده شونو دیدم فهمیدم که غروب روزای تعطیل واسه بچه ها چقدر وحشتناکه.
صداشون کردم و لباسای خوشگل تنشون کردم. تقریبا مثل هم. یکی با کاپشن آبی، یکی صورتی. در حیاط که باز شد مثل دو تا پرنده که از قفس آزاد میشن دویدن تو کوچه. یکی از پسرای همسایه که فکر کنم چهارم یا پنجم دبستانه دخترم رو بغل کرد و حسابی بوسش کرد. با خودم گفتم چه خوب بود تا وقتی بچه ها بزرگ میشن تو این کوچه میموندم. همه میموندیم مثل محله های قدیمی… خدا رو چه دیدی شایدم بعدها دخترم و این پسره عاشق هم میشدن!

میدونین چیه؟ من دوست دارم عاشقی بچه هامو ببینم. فکر میکنم اونوقت میتونم یه نفس راحت بکشم و با خودم بگم: «آره! اینا راستی راستی بچه های خودم هستن. حساس و عاشق پیشه.» سرمو تکون بدم و تکرار کنم: «کسی که عاشق میشه نمیتونه آدم بدی باشه.»

میدونم این نوشته حس نوشته های قبلی رو نداره… چند ساعت دیگه با چند تا ماجرا برمیگردم… من امروز غمگین بودم. صبر کنین، برمیگردم.