حالا اگه بهم بد و بیراه نگین، باید بگم امروز داشتم فکر میکردم که چه خوب بود اگه یه بچه دیگه م داشتم! بعد خودم خودمو لعنت کردم و بلند خندیدم. آلوشا با تعجب نگام کرد و گفت:«مامانی چرا میخندی؟» گفتم: «هیچی مادر… یه فکری کردم خنده م گرفت» با شیطنت نگام کرد و گفت: «به چی فکر میکردی؟» بازم خندیدم. لپشو کشیدم و با خوشی گفتم: «به این فکر میکردم که اگه یه بچه خوشگل دیگه مثل تو یا خواهری داشتم اسمشو چی میذاشتم!» بدون مکث سرشو تکون داد و گفت: «خواهر خورشتی!» جا خوردم. بهش نگاه کردم و گفتم: «این دیگه چه جور اسمیه؟… واسه چی خواهر خورشتی؟!» با دلخوری یه نگاهی به ناشا انداخت و گفت: «بخاطر این که وقتی بوسش میکنم مره ناهار بده نه ترشی!»
بعد از تحریر:
اول: خودمونیم، راست میگه! این ناشای ما وقت ناهار فقط ترشی میخوره… اونم با همه صورتش!
دوم: این پسرا به چه چیزایی که توجه نمیکنن!