افسانه آفرینش

میخواستم آلوشا رو بخوابونم، یه کتاب برداشتم تا مثل هر شب یکی دو صفحه براش بخونم و بعد از اتاق بیام بیرون. اما این بار برعکس همیشه هیچ حواسش جمع نبود، چون وسط داستان بدون مقدمه پرسید:«مامان، خواهری قبل از اینکه بیاد پیش شما کجا بود؟» کتاب رو بستم. به چشماش نگا کردم و موهاشو نرم و آهسته از روی صورتش کنار زدم و خیلی آروم گفتم: «هم تو و هم خواهری… قبل از اینکه به دنیا بیاین توی شکم من بودین. چند ماهی تو شکمم موندین و بعدش هم به دنیا اومدین.» و از یادآوری خاطرات لبخند زدم. فکر کنم خواب از سرش پرید. چون روی تختش نشست و گفت:«یعنی من غذا بودم تو شکمتون قبل از اینکه بیام اینجا؟ مامان، کی منو خورده بودی؟!!!»