تصدیق پایه یک!

تازه چشمامو بسته بودم که آلوشا اومد بالای سرم و گفت: «من میترسم مامان…» بدون بحث خودمو کنار تخت کشیدم و پتو رو زدم بالا و بهش گفتم: «فقط تا وقتی که خوابت بگیره. بعدش باید بری تو تخت خودت. باشه؟» گفت:«باشه.» و خودشو بمن چسبوند.
دلم یه کمی سوخت. یادم افتاد به بچگیم. خواستم حواسشو پرت کنم. موهاشو ناز کردم و صداش کردم: «آلوشا…» سرشو تکون داد. ادامه دادم: «داری یواش یواش بزرگ میشی. خیلی دلم میخواد بری مدرسه. از مدرسه که بیای هنوز در رو باز نکرده، بگی ناهار چی داریم.» و لبخند زدم. سرشو بالا آورد و گفت:«اونوقت ناهار چی داریم!؟» نازش کردم و گفتم: «نمیدونم مامانی.. هر چی تو و خواهری بخواین دیگه… بعضی روزام میام دنبالت تا بریم پیتزا بخوریم.» صداش خوابالو شده بود. یه کمی فکر کرد و گفت: «با چی میای دنبالم؟» گفتم: «با چی دوست داری بیام؟» گفت: «کامیون!» خنده مو قورت دادم و گفتم: «آخه مامان جون دوستات چی فکر میکنن اگه من با کامیون بیام؟» یواش گفت: «هیچی. فقط فکر میکنن شما راننده کامیونی!» …
خوشبختانه اونقدر خوابش سنگین بود که از صدای خنده من بیدار نشه.