آلوشا به خیال فرمون، یه بشقاب دستش گرفته بود و از این سر خونه تا اون سر خونه میدوید و صدای ماشین در میاورد و بوق میزد. از اینکه سرش گرم بازیه، خوشحال بودم. اما این یه خط در میون بوق زدن و ویراژ دادنش، سرم رو برده بود. از سر و صدا که حسابی کلافه شدم، بی اختیار داد زدم: «ساکت باش یه کم بچه!» با داد من حتی ناشا هم که آروم نشسته بود یه گوشه و داشت سعی میکرد روسریمو سرش کنه، بی حرکت موند و با تعجب نگام کرد. فهمیدم دوباره زیاده روی کردم.
صدامو چند درجه پایین آوردم و خیلی شمرده بهش گفتم: «بجای اینکه هی از این سر اتاق تا اون سر اتاق بدوی و ویراژ بدی، که هم مامانو خسته کنی و هم همسایه پایینی صداش دربیاد، برو مثل خواهرت آروم بشین و بازیتو بکن. ماشین بازی، خونه سازی… چه میدونم این همه بازی هست… باشه؟» و نگاش کردم. به یه جای نامعلومی نگاه میکرد… نه جوابمو داد، نه از جاش حرکتی کرد. فقط یکی دو تا بوق زد.
خوب شمام جای من بودین بهتون برمیخورد. با تغیر بهش گفتم:«چرا جواب نمیدی؟ مگه من نمیگم بجای این بازی یه بازی آروم تر انتخاب کن؟» سرشو به طرف من برگردوند، با خونسردی نگام کرد و گفت: «باشه مامان جون.. مگه نمیبینی تو ترافیک گیر کردم؟!! صبر کن الان میرم!» و قبل از اینکه من واکنش بعدی رو نشون بدم با چند تا بوق پر سر و صدا تا اتاقش با سرعت ویراژ داد و رفت.