از توی بالکن دوید توی خونه وداد زد: «مامان، بهاره بیاد خونمون با هم بازی کنیم؟» یه نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: «نه مادر، خیلی دیره. بهش بگو یه وقت دیگه.» پا به پا کرد و گفت: «خوب الان بیاد دیگه… میخوام الان بیاد. زود باش بگو باشه.» یه غرغری زیر لب کردم و گفتم: «نه مامان جون… ساعتو ببین، یکه. وقت ناهاره… بعد از ناهارم بچه های خوب میگیرن میخوابن. باشه واسه عصر» بالا و پائین پرید و گفت: «میخوام بیاد…» و دوید و رفت به دوستش بگه تا بیاد.
راستش عصبانی شدم. داد زدم: «ببین آلوشا اگه بخوای سرخود کار کنی، باهات برخورد میکنم.» یه لحظه ایستاد و با چشمای گرد شده پرسید: «چه جوری برخورد میکنی؟» با بی حوصلگی سرم رو تکون دادم و گفتم: «خوب حالا تو سر خود کاراتو بکن اونوقت ببین من چکار میکنم…..» و رومو برگردوندم.
با هیجان دستاشو بهم کوبید و گفت: «باشه… دستت درد نکنه مامان! پس برم سرخود صداش کنم تا بیاد، تا هم بازیامو بکنم، هم اینکه ببینم چه جوری برخورد میکنی…» و بهاره بهاره گویان دوید و رفت…