شش ماهگی

شش ماه پیش یعنی بیستم آبان سال گذشته، اولین یادداشتم رو در وبلاگ نوشی و جوجه هایش نوشتم. اون موقع هیچ فکر نمیکردم بتونم حتی یه مخاطب همیشگی داشته باشم. اما امروز دوستای خیلی خوبی دارم که بیشترشون رو ندیدم.
در تمام شش ماه گذشته فکر میکردم تنها همین امروز رو برای ثبت ثانیه هام دارم. میترسیدم بچه ها بزرگ بشن و تموم سالهای کودکی شون در اضطراب و ترس از جدایی بگذره. میترسیدم از ترس از دست دادنشون، لبخند زدنشون رو نبینم و صدای خنده هاشون رو نشنوم، میترسیدم از ترس از دست دادن، واقعا لحظه هامو از دست بدم….
این بود که نوشتم. انگار لج کرده باشم با سرنوشت. انگار که بگم: تا من نخوام، تو هیچ چیزی رو نمیتونی از من بگیری…
درسته که واقعیت زندگی من تلخ تر از اونی بود که شما دیدین، اما راستش رو بخواین من مامان نوشی خوشبختی بودم که هرچند نمیدونست تا کی میتونه کنار جوجه هاش بمونه، اما تونست از امروز بچه هاش یه رویای شیرین درست کنه. واسه خودش، واسه بچه هاش و واسه اونایی که نوشته هاشو رو میخونن.
با من حرف بزنین… هیچ چیزی خوشایندتر از گفتگوی صادقانه نیست.