ناشا تازه خوابیده بود، دنبال یه بازی بدون سر و صدا بودم تا هم سر آلوشا رو گرم کنم و هم سر و صدا ناشا رو از خواب بیدار نکنه. پسرکم رو صدا کردم و گفتم: «میای جمله سازی؟» فکر کنم اون طفلکی هم حوصله ش سر رفته بود. چون دوید و با خوشحالی داد زد: «آره!»
قرار شد من کلمه بگم و اون جمله بسازه. اولین کلمه ای که انتخاب کردم گل بود. شاید چون همون موقع از پنجره خونه چشمم افتاده بود به حیاط پر از بنفشه. آلوشا یه کمی فکر کرد، دید من دارم به حیاط نگاه میکنم، یه نگاهی به حیاط انداخت و گفت: «من وقتی میرم تو حیاط نباید گل بکنم چون اونوقت آقای نجفی ناراحت میشه و میگه گلا گناه دارن. مامانمم میگه اگه گل میخوای، به من بگو تا خودم برات بکنم، شاید گله خار داشته باشه. دستت خون بیاد و زخمی بشه… » از اون همه حرارتی که موقع جمله سازی نشون میداد، خنده م گرفت. راستش فکر میکنم اگه تو حرفش نمیپریدم میخواست تا فردا صبح برام در مورد گلا حرف بزنه. با مهربونی نگاش کردم و گفتم: «آلوشا جان، مامان… این که شد انشا. باید کم باشه. باید کم حرف بزنی.» با کنجکاوی نگام کرد و گفت: «هان؟ کم باشه؟ خوب!» و سرشو محکم تکون داد. انگار که میخواست خیالمو راحت کنه. یدون هیچ علت خاصی واسه جمله بعدی کلمه آب رو انتخاب کردم. اینبار چشماش برقی زد و بدون معطلی گفت: «من تشنمه!!!»