من این خاطره رو توی این وبلاگ خوندم. راستش یه وقتی نویسنده وبلاگ قول این کوچولو رو واسه آلوشا به من داده بود… نمیدونم هنوز سر حرفش هست یا نه!
دو سه شب پیش داشتم با كمال جديت, پوست مرغها رو ميكندم و اونها رو تكه تكه ميكردم كه تقريبا هر دو سه دقيقه يه بار دخترك ما يه واي بلند ميگفت و ساكت ميشد. اولش جدي نمي گرفتم و نگاهش نمي كردم ولي از دفعه ي سوم به بعد با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
چي شده بابايي؟!
با ناراحتي و چهره ي مغموم گفت : بابا آخه اينجوري كه اين مرغا مي ميرن!
و بعدش با غصه ي فراوون و طبق معمول اينجور مواقع انگشت شست دست راستشو گذاشت تو دهنش و بي اعتنا به من شروع كرد به مكيدنش…