چند شبه، آلوشا کابوس میبینه… تو هفته گذشته بجز یه شب، هر شب کنار من خوابیده… بدخواب میشم و از ترس اینکه جاش تنگ نشه مچاله میشم یه گوشه تخت. اما خوب، کنار بچه ها بودن یه مزایایی هم داره. مثل این حرفای بامزه شون…
دیشب توی تخت داشتم راجع به ترسش و خوابای بدش باهاش حرف میزدم. بهش دلگرمی میدادم و میگفتم: «ببین مامان، تو پسر شجاع و قویی هستی. نباید از چیزی بترسی.» صورتشو که توی تاریکی نمیدیدم. اما آه کشید و گفت: «مامان من پسر ترسوی دلسوزی هستم.» لبخند زدم و گفتم: «چرا ترسویی؟» گفت: «آخه از آقا گرگه میترسم.» موهاشو ناز کردم و گفتم: «خوب. اینو که راست میگی… حالا بگو ببینم، چرا دلسوزی؟» من منی کرد و گفت: «آخه اگه منو نخوره گرسنه میمونه… دلم میسوزه دیگه!!»
یادمه یه بار دیگه هم از این موضوع شاکی شده بودم که کابوس دیدن بچه ها باعث شده شبا بد بخوابم. یه دوستی هم پیشنهاد داده بود که کنار هم بخوابیم… خوب این نمیشه. اول بخاطر اینکه بچه ها وقتی کنار هم و توی یه اتاق میخوابن، شروع به شیطونی میکنن و با این حساب تا ساعت یک هم نمیخوابن. و بعد هم اینکه فکر میکنم تنها خوابیدن رسم خوبیه که به بچه ها یاد میده مستقل باشن… شایدم من اشتباه میکنم. اما به هر حال از شهریور سال گذشته که اتاق بچه ها رو جدا کردم نتیجه بهتری گرفتم، البته بجز کابوسای وقت و بیوقت شبانه ش!!!