آلوشا باید کفش طبی بپوشه. نمیدونم چند سال، اما از قرار معلوم فقط موقع خواب میتونه کفشاش رو دربیاره. دیروز رفتیم سراغ یکی از همین مراکزی که کفش طبی میدوزن. آقایی که اونجا بود قبل از اینکه کف پای کوچولوی پسرکم رو اندازه بگیره، چند تا نرمش یادش داد تا توی خونه کار کنه. دیدم همه صداش میکنن آقای مهندس، منم در سکوت به حرفاش گوش کردم و آخرسر بهش گفتم: «ممنونم آقای مهندس.»
مرد خوش اخلاقی بود . آلوشا رفت نزدیک صندلیش ایستاد و گفت: «اسم شما چیه؟» و با مهربونی جواب شنید: «فرهاد» آلوشا با سرخوشی گفت: «باشه فرهاد. قول میدم هر روز ورزشامو بکنم… »
به نظرم این قدر صمیمیت یه کمی زیادی بود. اما سکوت کردم و منتظر موندم تا بریم بیرون. توی پیاده رو بهش گفتم: «ببین آلوشا، این خیلی خوبه که تو با آدما زود صمیمی میشی. اما یادت باشه وقتی با کسی دوست میشی بیشتر باید بهش احترام بذاری. نباید به آقای مهندس میگفتی فرهاد. گوش کردی چی میگم مامان؟» اولش ساکت شد. بعد یه کمی اینور اونور رو نگاه کرد و زبرلبی گفت: «واسه تو آقای مهندسه، واسه من فقط فرهاده. گوش کردی چی میگم مامان؟!»