خرمشهر

من در خرمشهر به دنیا اومدم و نه سال اول زندگیم رو هم اونجا گذروندم. قبل از من خواهر و برادرم اونجا به دنیا اومده بودن. قبل از اونا هم مامانم…. حتی بابا هم تمام دوره جوانیش به بعد رو توی خرمشهر بود.
از روزای اول جنگ خاطره واضحی ندارم. شاید بخاطر این که وقتی جنگ شروع شد من اصفهان بودم. چیزی که یادمه قیافه خسته و گرد و غبار گرفته و غمگین آدمایی بود که به خونه ما اومدن و سئوالهای عجیب و غریب من: «ماری، تو چرا با دمپایی اومدی مسافرت. کفشات کو؟» و جواب عمیق ماری، که یه سالی از من کوچیکتر بود و من واسه فهمیدن حرفش به سالها گذر زمان احتیاج داشتم: «خوب میدونی نوشی، ما داشتیم بازی میکردیم با بچه ها، که صدامون کردن و سریع پریدیم توی ماشین. اصلا وقت نشد کفش بپوشم، عراقیا پشت سرمون بودن.» و دلشوره خنده دار مامان بزرگ که همیشه با حسرت میگفت: «نکردم پلوپز رو از برق بکشم… کوفتشون بشه عراقیا اون همه غذا پختم. خاله ت خونه مون مهمون بود، حالا یعنی سوخته پلوها؟» آخ مامانی… پلو که هیچ، همه نخلای خرمشهر سوخته بودن اونوقت که تو این حرفا رو میزدی.
تموم سالای بچگی من با جنگ گذشت. تموم سالای بچگی من با کابوس آژیر قرمز و حمله هوایی و سریالای جنگی پر شد. اما هیچوقت روزی رو که خرمشهر آزاد شد از یاد نمیبرم. هیچوقت توی خونه ما این همه آدم شاد یه جا جمع نشده بود. هیچوقت یادم نمیره که وقتی توی مدرسه ازم میپرسیدن کجایی هستی، چطور باغرور سرم رو بالا میگرفتم و میگفتم: «خرمشهر» چون که من هیچوقت باور نکردم خرمشهر، خونین شهر باقی بمونه.
دلم میخواد جای همه اون آدمای سبز و پاکی رو که رفتن و دیگه برنگشتن، رفتن و یه پلاک ازشون برگشت، همه اونایی که بچه هاشون رو ندیدن و شهید شدن، همه اونایی که رفتن و جانباز شدن… دلم میخواد جای همه اونایی رو که با همه سادگی و پاکی، جونشون رو گذاشتن کف دستشون و جنگیدن، توی همه خوبیهای دنیا خالی کنم…
نه،…. دلم میخواد جای همه اونایی رو که فکری جز سربلندی ایران نداشتن و ندارن ، همه اونایی که صادقانه تا آخرین لحظه، به آرمانهاشون وفادار موندن و میمونن، توی همه خوبیهای دنیا خالی کنم…
اینو هم بگم که درسته دیگه خرمشهر، اون طور که باید و شاید خرم نشد، اما باور کنین من کمتر دلی رو به سبزی و خرمی بچه های خرمشهر دیدم.

این متن باید واسه دیروز آماده میشد. اما خوب، میدونین… من به سفارشی نوشتن عادت ندارم.
بعد از تحریر: این نوشته در ستایش آزادیه نه جنگ. در ستایش شهریه که دوستش دارم، در ستایش آدمایی که بخاطر ایران مردن. این نوشته تنها خواب خوش منه، از میون اون همه کابوس که در تموم اون سالها دیدم… باز هم باید توضیح بدم؟