راهکار

دیشب تا اومدم بخوابم، آلوشا رو توی سایه روشن اتاق دیدم. آهی کشیدم و آروم گفتم: «چی شده؟» بهم نزدیک شد و گفت:«تشنمه.» از جام بلند شدم و گفتم: «تو برو توی تختت دراز بکش. من الان میرم برات آب میارم.»
آب رو که دستش دادم تازه فهمیدم که اصلا تشنه نیست. آهسته لیوان رو گرفت و آب رو مزه مزه کرد. بهش اشاره کردم که یه کم بره اونورتر و کنارش نشستم. با سر انگشتام موهاشو ناز کردم و خیلی شمرده گفتم: «مامانی تو دیگه بزرگ شدی. حالا دیگه پسر عاقلی شدی. باید سعی کنی تنهایی بخوابی. باید با ترست بجنگی. منم سن تو که بودم از خیلی چیزا میترسیدم. اما فکر میکنم تو قویتر و شجاعتر از من باشی.» نشسته بود و بهم نگاه میکرد. یه کمی آب خورد و گفت: «نمیشه همیشه پیش من بخوابی مامان؟» بهش گفتم: «نه که نمیشه… ما دو تا آدم بزرگیم که توی یه تخت جا نمیشیم. من جام که تنگ باشه، بدنم خشک میشه. اونوقت فرداش بدنم حسابی درد میگیره…» تازه میخواستم یکی دوتا دلیل بهتر براش جور کنم که ار سردی آبی که روی لباسم پاشیده شد از جام پریدم.
«الان دیگه بدنت خشک نمیشه. میشه حالا پیش من بخوابی مامان؟!!» آلوشا این رو گفت و بالش رو کشید وسط که سر هردومون روش جا بگیره!