گردش روزانه

بچه ها رو بردم پائین تا یه کمی دوچرخه سواری کنن. داشتم در انباری رو باز میکردم که آلوشا دوید پشت حیاط و یهو غیبش زد. ناشا رو بغل کردم و دویدم دنبالش. میخواستم دعواش کنم که با دیدن همسایه روبروییمون حرفامو قورت دادم. آلوشا داشت با آقای شکراللهی که توی ماشینش نشسته خوش و بش میکرد. تا منو دید و داد زد: «مامانی من با عمو میرم فدم بزنم.» و آقای شکراللهی اضافه کرد: «یه هوایی میخوریم و میایم.» سلام و علیکی کردم و با قاطعیت به پسرکم گفتم: «نه مادر جان. بیا پایین. ایشون با ماشین میخوان برن. شما که نمیتونی اینجوری قدم بزنی.» راستش ته دلم زیاد راضی نبودم آلوشا تنهایی بیرون بره. اما هنوز حرفم تموم نشده بود که با شیطنت نگام کرد و گفت: «تا ماشین عمو قدم میزنه، منم هوا میخورم دیگه! نگران من نباش. خوب؟»