واسه وبلاگهای پرشین بلاگ اتفاقی افتاده؟ واسه نظرخواهی وبلاگ من چی؟ خودم سرما نخوردم؟ آهای! همه چی سر جاشه؟
بایگانی ماهانه: جون 2003
خدا صبرتون بده خانوم نوشی!
یه ماهی میشه آلوشا مهد کودک میره. سه چهار روز پیش که رفتم برسونمش، مدیر مهد صدام کرد و گفت: «خانوم نوشی! میشه یه لحظه بیاین تو؟» سرم رو تکون دادم، کفشام رو درآوردم و رفتم و روبروش روی یه مبل قرمز خوشرنگ نشستم. مدیر مهد یه کمی ورقایی رو که توی دستش بود اینور اونور کرد و بعد بدون اینکه نگام کنه گفت: «میبخشینا… میشه واسه من برنامه یه روز آلوشا رو تعریف کنین؟» تعجب کردم. به دور و برم نگاهی انداختم و بعد در حالیکه سعی میکردم صدام یه درجه بلندتر از صدای آلوشا و ناشا -که با دیدن اون همه بچه و اسباب بازی هیجان زده شده بودن و دنبال همدیگه میدویدن- باشه، گفتم: «یعنی منظورتون الانه که آلوشا به مهد کودک میاد؟» گفت: «بله، خانوم! بله! منظورم همین الانه که به مهد میاد.» سرم رو پائین انداختم و با خونسردی گفتم: «خوب صبح آلوشا که به مهد میره من وقت دارم غذا بپزم و به ناشا برسم. ظهر که به خونه میاد تا دوتایی برن حمام و آب بازی کنن و خنک بشن، من ناهار رو کشیدم. ناهار میخورن و میخوابن تا عصر. عصرم میرن توی حیاط یه کمی بازی میکنن و میان شام میخورن و خوب بعدشم میخوابن دیگه. البته بعضی روزام برنامه شون یه کمی عوض میشه… اما بیشتر وقتا همینه.» اینا رو گفتم و سرم رو بالا آوردم و دیدم مربی و مدیر و کمک مربی مهد ایستادن و با چشمای گرد شده یه نگاه به من میکنن و یه نگاه به بچه ها که به سرکردگی آلوشا مهد رو روی سرشون گذاشته بودن. خواستم حرف دیگه ای بزنم که مدیر مهد با همدری سرش رو تکون داد و گفت: «فهمیدم خانوم نوشی، فهمیدم! خدا صبرتون بده خانوم… فهمیدم!»
من که نمیگم، برام آفلاین گذاشتن!
خاله آزیتا
ظاهرا کسی با این موضوع مشکلی نداره… اما به نظرتون یه کمی خنده دار نیست که آلوشا دوستمو صدا میکنه «خاله قازیتا»؟!!
توجه
تازگیها زیاد برام ایمیل میاد. دیروز تقریبا سی تا ایمیل داشتم. اما حدودا ده پونزده تاش ویروسی بود. همه ش هم ضمیمه داشت. جالب اینکه کلی ایمیل ضمیمه دار هم که از طرف خودم واسه بقیه فرستاده شده، برگردونده میشه… لطفا لطفا لطفا یادتون باشه که من هرگز بدون اطلاع قبلی واسه کسی ایمیل همراه با ضمیمه نمیفرستم. اگه رسید، بازش نکنین… مرسی!
خروس زری، پیرهن پری
گوش کنین!
پسر گلم
چند روز پیش دوستی بعد از یکی دو سال زنگ زد. شنيده بود بابا فوت شدن. یه کم گريه کرد، یه کم خنديد. از پسرش گفت که يه سال داره و از ناشا پرسيد که نديده بودش. وقت خداحافظی بهش گفتم: «پسر گلت رو ببوس.» تشکر کرد و قطع کرديم.
هنوز از جام بلند نشده بودم که آلوشا پرسيد: «مامان اسم پسر خاله زهره چیه؟» گفتم: «شهريار» سرش رو خاروند و گفت: «پس چرا گفتی پسر گلت؟!!» خنديدم و گفتم: «اون که اسمش نيست. چون عزيزه بهش گفتم گل.» خودشو لوس کرد و گفت: «منم ميخوام عزيز باشم.» بغلش کردم و سرش رو به صورتم نزديک کردم و موهاشو بوسيدم. گفتم: «هستی مادر؛ عزيز هستی… مگه ميشه نباشی.» و از جام پاشدم.
از اتاق بيرون نرفته بودم که تلفن زنگ زد. برگشتم ولی قبل از من آلوشا گوشی رو برداشت و با حرارت گفت: «الو، بله؟ سلام. بله… من پسر گلش هستم. گوشی دستتون!!!»
مکالمه بچه ها
– «آلوشا میدونستی که پدربزرگت مرده؟»
– «آره… مرده یعنی چی؟»
– «یعنی رفته پیش خدا»
– «خدا کجاست؟»
-«تو آسمونا»
-«آهان پس حتما مرده ها از تو هواپیما میپرن توی آسمونا!!!»
سکوت سنگین
آلوشا با خاله و دایی ش بیرون رفته. ناشا هم خوابیده…
عجب خونه سوت و کور شده…………
دلتنگیهای نوشی
مهر ماه پارسال بود که پدرم به امریکا رفت. من مادرمو تقریبا ده سال پیش وقتی که هنوز یه دختر بیست و سه ساله و مجرد بودم از دست دادم. خواهر و برادرم خارج از کشور بودن و همه اینا باعث شد زندگی من و بابا طی این ده سال بیشتر از اون چیزی که باید به هم پیوند بخوره. حتی بعد از ازدواج هم به دلیل شرایط خاص شغلی سرجیو، همه بار زندگی من روی دوشش بود و بعد از رفتن سرجیو که دیگه بدتر. مهر ماه پارسال وقتی که بابا رفت، یهو احساس تهی بودن کردم و یک ماه بعدش وبلاگم رو نوشتم.
هفت هشت ماه پيش، وقتی تصميم گرفتم که وبلاگ نوشی رو بنويسم، هيچ ايده خاصی نداشتم. شرايط بدی بود. همسرم نوزده ماه قبل از اون واسه هميشه از خونه رفته بود و من دادگاه پشت سر دادگاه داشتم. نبودن بابا، و تنها شدن من با دو تا بچه کوچولو که یکی زیر یه سال داشت و یکی تقریبا سه ساله بود، در من چنان بحران روحی ایجاد کرده بود که الان که فکرش رو میکنم میبینم شاهکار کردم ازش جون سالم به در بردم. اون وقتها تهدید سرجیو برای گرفتن پسرم اونقدر جدی بود که من تقریبا هر شب با کابوس ابلاغ حکم استرداد طفل از خواب میپریدم و شبی نبود که اشکم سرازیر نشه.
روزهای سختی بود. همه کارهامو باید خودم انجام میدادم. هیچکس نبود… هیچکس. یه مریضی کوچیک توی خونه ما مترادف بود با مختل شدن همه زندگی. شرایط زندگی ما خاص شده بود. همه چیز به هم پیچیده بود. نگرانی خانوادهام هم از اون ور دنیا از سختی زندگی من چیزی کم نمیکرد، تازه نگرانترم میکرد که مبادا شب و روزشون رو سیاه کرده باشم…
من ناشناس شروع کرده بودم. توی وبلاگم مینوشتم. خوش بودم به دوستیهای مجازی. سعی میکردم لحظههای شیرین زندگیمو ثبت کنم و به این فکر میکردم هر روز یعنی یه احتمال جدید واسه بودن با بچههام. من سعی میکردم از ثانیههام حداکثر استفاده رو ببرم.
توی این مدت من و وبلاگم مورد تردید آدمای زیادی قرار گرفتیم. اوایل که فکر میکردن من مردم. بعد که صدامو شنیدن وجود بچههامو انکار کردن، بعد که اونم ثابت شد، همه نوشتههامو منتسب کردن به ادبیات مدرن و اونا رو داستانهای تخیلی شادمانه دونستن و در یه مورد کار به جایی رسید که گفتن نوشی رو یه گروه نویسنده مینویسن.
اما واسه بعضی این میون یه چیزی فراموش نشد. زنی که علیرغم همه شرایط سخت زندگیش داشت از بچهها مینوشت. خواه راست و خواه دروغ، به هر حال داشت مینوشت و اونا نوشی رو بخاطر از عشق نوشتنش دوست داشتن.
با این وجود هنوزم نوشی و جوجههاش واسه خیلیا زیر سئواله. هنوزم نوشی و جوجههاش یه خانواده عجیب و غریبه و من تعجب میکنم که بعد از این همه مدت چطور آدما نتونستن قبول کنن که هشت ماه واسه تغییر شرایط روحی یا مالی یه آدم زمان کمی نیست. هشت ماه خودش یه عمره… توی این هشت ماه دخترک من راه افتاده، کلی دندون درآورده، کم کم داره حرف میزنه. توی این هشت ماه پسر من اونقدر بزرگ شده که دیگه بهش بگیم گوشی تلفن رو بردار یا ببین کیه در میزنه… چرا به نظر عجیب میاد؟ زندگی خود شما دستخوش تغییر و تحول نشده؟ بابا توی این هشت ماه یه نظام استبدادی مثل عراق از بین رفته، چند تا کشور متحول شدن، نباید یه خانواده آرومتر شده باشه؟ مشکلاتش شکل دیگهای گرفته باشن؟
یادتونه اواخر کارم توی پرشین که دچار ناراحتی شده بودم و تصمیم گرفتم که دیگه ننویسم؟ خب، آخرین دادگاهی که من داشتم مربوط میشه به اواسط اسفند. این دادگاه بنا به درخواست همسرم تشکیل شده بود برای قسط بندی مهریه. اگه ایشون توی دادگاه موفق میشد میدونین چه بلایی سرم میومد؟ مهریه منو قسط بندی میکردن و شوهرم میتونست منو طلاق نده، بچهها رو هم بگیره. دست منم به هیچ جا بند نبود.
چرا حالا دارم اینا رو مینویسم؟ چون تازه هفته گذشته نتیجه دادگاه به دستم رسید. همسرم نتونست مهریه رو قسط بندی کنه. نتیجه چی میشه؟ هیچی به من یه حکم جلب دادن تا همسرم رو توقیف کنم و به زور زندان و با استفاده از مهریه بتونم ایشون رو وادار کنم تا حضانت بچههامو به من بده. عملا واسه آدمی مثل من که مایله در صلح و دوستی به کارهاش سر و سامان بده این یعنی هیچ. یعنی انتظار تصویب یه قانون جدید واسه آرامش داشتن در کنار بچهها. یعنی چشم امید داشتن به کسایی که این همه سال راس کار نشستن اما از تصویب حداقلها واسه من مادر ناتوان بودن. راحتتون کنم یعنی هیچی.
احساس بدی دارم. حس آدمی که لبه پرتگاه ایستاده. یه وقتایی فکر میکنم شاید بهتر باشه بچهها رو بدم به پدرشون و از دور بزرگ شدنشون رو نگاه کنم. یه وقتایی فکر میکنم شاید خدا داره آروم آروم منو خسته میکنه. شايدم اين حرفا بخاطر اون باشه که من بزرگترين حامیمو از دست دادم. شايد بخاطر اينه که نميدونم از اينجا به بعد، يعنی دقيقا از روزی که برادرم از ايران بره و برگرده سر خونه و زندگيش چی سر راه من ميشينه.
شايد بخاطر اينه که به معنای وسیع کلمه حالا ديگه من هم زن تنها شدم.
گامهای اول
به دستای نگران مادر و دستهای مطمئن پدر نگاه کنین!
با تشکر از وبلاگ بارباها که این عکس رو از اونجا برداشتم.
آدم به آدم میرسه
پسر من میونه خوبی با پدربزرگش داشت. تقریبا روزی نیست که دو سه بار با یادآوری خاطرات اشک ما رو در نیاره. غصه خودمون یه طرف، بهونههای وقت و بیوقت آلوشا هم یه طرف…
چند روز پیش دلتنگ به من گفت: «مامان من میخوام برم پیش پدربزرگ.» با نگرانی یه نگاهی به صورت برادرم انداختم. من میدونستم این حرفای کودکانه قلب بزرگترا رو بدجوری میلرزونه. از صورت برادرم هیچی نمیشد فهمید. به آرومی به آلوشا گفتم: «نمیشه مامانی… نمیشه. اون فوت کرده.» بدون مکث گفت: «خوب بلاخره فوتش تموم میشه که!» با دلخوری و قاطعیت گفتم: «نه مامان فوت کسی تموم نمیشه.» آلوشا یه لحظه فکر کرد و بعد با لبخند به صورت من و داییش نگاه کرد و گفت: «خوب فوت من که بلاخره شروع میشه؟ اونوقت میبینمش!!»
حس مادرانه
به خواهرم گفتم: «شلوار آلوشا رو عوض میکنی؟» گفت: «آره، حتما» و صداش کرد: «بيا مامان شلوارتو عوض کنم.» پسرم دويد و با تعجب پرسيد: «من پسر شمام؟» خواهرم گفت: «نه عزيزم، اما مثل پسرم که هستی. من اندازه پولوشکا* دوستت دارم که!» و شلوارش رو پاش کرد. آلوشا با چشمای گرد شده یه کمی نگاش کرد و بعد گفت: «هان؟ آره، راست میگین…» بعد یه نگاهی به خودش توی آینه انداخت و گفت: «فکر کنم موهامون مثل هم باشه!»
*پولوشکا هم مثلا اسم پسر خواهرمه!
بوسه خورشید
صورت آلوشا گل انداخته بود. تازه برگشته بودیم خونه. اونقدر قیافه ش بامزه شده بود که ناخودآگاه بهش گفتیم: «صورتت چه سرخ شده!» دوید و جلوی آینه ایستاد. یه کمی خودش برانداز کرد و گفت: «از بس بوسم کردن.» با احتیاط بهش گفتیم: «نه! بخاطر گرماس. خورشید به صورتت تابیده، سرخ شدی.» خودشو از تک و تا ننداخت و گفت: «همین دیگه، از بس خورشید بوسم کرده سرخ شدم دیگه!…»
بیگانگان
داشتم پیف پاف میزدم که یهو آلوشا ازم پرسید: ؟«مامان، مگسا خانومن یا آقا؟!» خندیدم و گفتم: «هم خانوم هستن، هم آقا» یه خورده چپ چپ نگام کرد و گفت: «اونوقت مگسای خونه ما خارجین یا ایرانی؟!!»
لپ گیلاسی
از وبلاگ دو بچه گربه
امروز کمی گيلاس خريده بوديم. نيکان هم خيلی خوشش آمد و گفت بازم انگور میخوام! ما انگور زياد نمیخريم. فکر میکنم دليل اينکه از گفتن گيلاس خودداری میکند اين است که به لپهای قرمز نيکان میگويم لپ گيلاسی.
جديدا از اينکه ما بخوريمش ترسيده. گاهی گريه میکند و میگويد: نخور، بوس کن!
موزیانه!
امروز آلوشا ازم پرسید: «مامان، مگسا به بچه هاشون موز میدن بخورن؟» تعجب کردم و گفتم: «نه! واسه چی این فکرو کردی؟» سرشو تکون داد و گفت: «خوب آخه شما همیشه بهشون میگی مگسای موذی!!!»
پاک کن اصلاح
همه ما خسته ایم. غم وقتی با ناباوری همراه میشه طعم تلخش گزنده تر میشه. قیافه همه مون غبار گرفته س و راستش اگه شیرین زبونی آلوشا و شیطنت ناشا نبود، من و خواهر و برادرم (که به ایران اومدن) هیچ حرف خاصی واسه زدن نداشتیم.
دیروز سه تایی نشسته بودیم و هر کدوم سر خودمون رو به یه کاری گرم کرده بودیم که آلوشا یه نگاهی به صورت دایی ش کرد و گفت: «دایی کی ریشاتو پاک میکنی!؟» برادرم اول خیلی جدی گفت:«مگه من نقاشیم، که ریشامو پاک کنم؟» بعد یهو انگار همه مون متوجه طنز قضیه شدیم…
میشد نخندید؟
یه بار دیگه، به خاطر اون روزای خوب گذشته…
قبل از هر چیز میخوام بابت محبتی که داشتین تشکر کنم. من برای تمام کسایی که کامنت گذاشته بودن و یا ایمیل زده بودن، ایمیل فرستادم و تشکر کردم. هر چند متن ایمیلی که برای همه فرستادم یکی بود، اما در خلوت تنهاییم بارها نوشته هاتون رو خوندم و قلبم از محبتتون فشرده شد. اگر برام ایمیلی فرستادین و یا کامنتی گذاشتین و جوابی نگرفتین، بدونین که از شما آدرسی برای تماس نداشتم و یا امیلم برگشت خورده.
بعضی از وبلاگها هم با من همدردی کرده بودن و در وبلاگشون بازتابی از فوت بابا داشتن… از این میون تا اونجایی که یادمه، میتونم به نورافکن، مامان و بابا و دخترشون، هاله، هوشنگ، مستر ایکس، دوست قدیمی، آبی، ویران، زهرا، نمایه، کلانتر وبلاگستان، باورهای هفتگانه، سپینود، علی، شبح، چهاردهم و وبلاگ میخندم… زنده ام اشاره کنم.
از علی و دوست قدیمی هم که قبول زحمت کردن و در مراسم ما شرکت کردن ممنونم… میدونم که خیلی از شما دلخورین که چرا به شما اطلاع ندادم… من در شرایط روحی خوب و مناسبی واسه تماس نبودم. منو ببخشین. چه فرقی میکنه، من که میدونم دلتون با ما بود.
و نمیدونم چرا… اما از میون این همه ایمیل قشنگی که برام اومد، این ایمیل، خصوصا اون جمله آخرش بدجوری دل منو لرزوند:
… گاهي هست كه اطراف آدم پر است، پر. و همه دور و بريها هم ميخواهند كمكي بكنند، اما در آن حال عجيب احساس تنهايي ميكنيم. هنگامي كه غصه هاي بزرگ نازل ميشود فكر ميكنيم كه «من ديگر چگونه ادامه بدهم؟»؛ اما آدمي ادامه داده و خواهد داد. فقط بهتر است در چنين دوره هايي تصميمهاي جدي نگرفت. ميدانم كه ميداني متاسفم، ميدانم كه ميداني دنبال كلمات تسلي بخشي گشته ام ولي چيزي دستگيرم نشده، ميدانم كه ميداني اگر كاري از دستم برآيد (كه بعيد ميدانم بيايد) دريغ نخواهم كرد. ميدانم كه ميداني نامه الكترونيك تنها رسانه اي بوده كه ميتوانستم از طريق آن تاسف خودم را ابلاغ كنم. ميدانم كه هواي بچه هايت را از هميشه بيشتر داري. (هادی)
من برمیگردم… و باز هم از زندگی خواهم نوشت…
روح بازیگوش
از وبلاگ من و روحم
دختر كوچيكهء من براي خودش يك فرهنگ لغت جديد اختراع كرده. يعني هر لغتي رو كه بلد نيست، به جاش يه چيزي ميسازه و تحويل ميده و منظورشو ميفهمونه. مثلا: -به سس تند كه همون ميگه سس تند، و به سس گوجه فرنگي معمولي يا همون كچاپ ميگه سس بدون تند! -به لواشكهايي كه داخل نايلون نيستن ميگه لواشك كيسه ندار! -به پرايد صندوق دار ميگه پرايد بدون هاچ بك! -قبلا اسم ميني بوس يادش ميرفت و براش توضيح دادم كه باس يعني اتوبوس و ميني اول هر كلمه اي بياد يعني كوچولوي اون چيز. واسه همين به این ماشين ميگن ميني بوس. چند وقت بعد يه وانت ديد و فورا اسمشو گذاشت ميني كاميون! -به رنده ميگه سبد تيغ تيغي! -به تخم غاز ميگه تخم مرغ غاز! -به جوجه تيغي ميگه لاك پشت تيغي! -به زنبور ميگه مگس زرد تيز! (چون يكبار زنبور نيشش زده و احساس كرده تيزه) -به دراور ميگه كشوكشو! -به لوستر ميگه چراغ چند طبقه! -به دزدگير ماشين ميگه دي یو دي يو! -به چادر ميگه مانتوي مادرجون! (مادر بزرگ) -به هندونه ميگه خربزه قرمز! -به آلبالو ميگه آلبالوخشكه تازه! و بالاخره به عمو ميگه دايي بابايي! (منظورش اينه كه اوني كه مثل داييه، ولي نسبتش به بابا ميرسه) البته الان بيشتر اين كلمات رو درستش رو ياد گرفته و هر وقت دلش بخواد ميگه، ولي از اونجايي كه من از اين مدل حرف زدن عجيب غريبش خوشم مياد و هميشه از خنده غش ميكنم، تشويق شده كه روي اين اشتباهات باقي بمونه و گاهي هم عمدا يه چيزهاي جديدي اختراع ميكنه كه منو بخندونه!