مهر ماه پارسال بود که پدرم به امریکا رفت. من مادرمو تقریبا ده سال پیش وقتی که هنوز یه دختر بیست و سه ساله و مجرد بودم از دست دادم. خواهر و برادرم خارج از کشور بودن و همه اینا باعث شد زندگی من و بابا طی این ده سال بیشتر از اون چیزی که باید به هم پیوند بخوره. حتی بعد از ازدواج هم به دلیل شرایط خاص شغلی سرجیو، همه بار زندگی من روی دوشش بود و بعد از رفتن سرجیو که دیگه بدتر. مهر ماه پارسال وقتی که بابا رفت، یهو احساس تهی بودن کردم و یک ماه بعدش وبلاگم رو نوشتم.
هفت هشت ماه پيش، وقتی تصميم گرفتم که وبلاگ نوشی رو بنويسم، هيچ ايده خاصی نداشتم. شرايط بدی بود. همسرم نوزده ماه قبل از اون واسه هميشه از خونه رفته بود و من دادگاه پشت سر دادگاه داشتم. نبودن بابا، و تنها شدن من با دو تا بچه کوچولو که یکی زیر یه سال داشت و یکی تقریبا سه ساله بود، در من چنان بحران روحی ایجاد کرده بود که الان که فکرش رو میکنم میبینم شاهکار کردم ازش جون سالم به در بردم. اون وقتها تهدید سرجیو برای گرفتن پسرم اونقدر جدی بود که من تقریبا هر شب با کابوس ابلاغ حکم استرداد طفل از خواب میپریدم و شبی نبود که اشکم سرازیر نشه.
روزهای سختی بود. همه کارهامو باید خودم انجام میدادم. هیچکس نبود… هیچکس. یه مریضی کوچیک توی خونه ما مترادف بود با مختل شدن همه زندگی. شرایط زندگی ما خاص شده بود. همه چیز به هم پیچیده بود. نگرانی خانوادهام هم از اون ور دنیا از سختی زندگی من چیزی کم نمیکرد، تازه نگرانترم میکرد که مبادا شب و روزشون رو سیاه کرده باشم…
من ناشناس شروع کرده بودم. توی وبلاگم مینوشتم. خوش بودم به دوستیهای مجازی. سعی میکردم لحظههای شیرین زندگیمو ثبت کنم و به این فکر میکردم هر روز یعنی یه احتمال جدید واسه بودن با بچههام. من سعی میکردم از ثانیههام حداکثر استفاده رو ببرم.
توی این مدت من و وبلاگم مورد تردید آدمای زیادی قرار گرفتیم. اوایل که فکر میکردن من مردم. بعد که صدامو شنیدن وجود بچههامو انکار کردن، بعد که اونم ثابت شد، همه نوشتههامو منتسب کردن به ادبیات مدرن و اونا رو داستانهای تخیلی شادمانه دونستن و در یه مورد کار به جایی رسید که گفتن نوشی رو یه گروه نویسنده مینویسن.
اما واسه بعضی این میون یه چیزی فراموش نشد. زنی که علیرغم همه شرایط سخت زندگیش داشت از بچهها مینوشت. خواه راست و خواه دروغ، به هر حال داشت مینوشت و اونا نوشی رو بخاطر از عشق نوشتنش دوست داشتن.
با این وجود هنوزم نوشی و جوجههاش واسه خیلیا زیر سئواله. هنوزم نوشی و جوجههاش یه خانواده عجیب و غریبه و من تعجب میکنم که بعد از این همه مدت چطور آدما نتونستن قبول کنن که هشت ماه واسه تغییر شرایط روحی یا مالی یه آدم زمان کمی نیست. هشت ماه خودش یه عمره… توی این هشت ماه دخترک من راه افتاده، کلی دندون درآورده، کم کم داره حرف میزنه. توی این هشت ماه پسر من اونقدر بزرگ شده که دیگه بهش بگیم گوشی تلفن رو بردار یا ببین کیه در میزنه… چرا به نظر عجیب میاد؟ زندگی خود شما دستخوش تغییر و تحول نشده؟ بابا توی این هشت ماه یه نظام استبدادی مثل عراق از بین رفته، چند تا کشور متحول شدن، نباید یه خانواده آرومتر شده باشه؟ مشکلاتش شکل دیگهای گرفته باشن؟
یادتونه اواخر کارم توی پرشین که دچار ناراحتی شده بودم و تصمیم گرفتم که دیگه ننویسم؟ خب، آخرین دادگاهی که من داشتم مربوط میشه به اواسط اسفند. این دادگاه بنا به درخواست همسرم تشکیل شده بود برای قسط بندی مهریه. اگه ایشون توی دادگاه موفق میشد میدونین چه بلایی سرم میومد؟ مهریه منو قسط بندی میکردن و شوهرم میتونست منو طلاق نده، بچهها رو هم بگیره. دست منم به هیچ جا بند نبود.
چرا حالا دارم اینا رو مینویسم؟ چون تازه هفته گذشته نتیجه دادگاه به دستم رسید. همسرم نتونست مهریه رو قسط بندی کنه. نتیجه چی میشه؟ هیچی به من یه حکم جلب دادن تا همسرم رو توقیف کنم و به زور زندان و با استفاده از مهریه بتونم ایشون رو وادار کنم تا حضانت بچههامو به من بده. عملا واسه آدمی مثل من که مایله در صلح و دوستی به کارهاش سر و سامان بده این یعنی هیچ. یعنی انتظار تصویب یه قانون جدید واسه آرامش داشتن در کنار بچهها. یعنی چشم امید داشتن به کسایی که این همه سال راس کار نشستن اما از تصویب حداقلها واسه من مادر ناتوان بودن. راحتتون کنم یعنی هیچی.
احساس بدی دارم. حس آدمی که لبه پرتگاه ایستاده. یه وقتایی فکر میکنم شاید بهتر باشه بچهها رو بدم به پدرشون و از دور بزرگ شدنشون رو نگاه کنم. یه وقتایی فکر میکنم شاید خدا داره آروم آروم منو خسته میکنه. شايدم اين حرفا بخاطر اون باشه که من بزرگترين حامیمو از دست دادم. شايد بخاطر اينه که نميدونم از اينجا به بعد، يعنی دقيقا از روزی که برادرم از ايران بره و برگرده سر خونه و زندگيش چی سر راه من ميشينه.
شايد بخاطر اينه که به معنای وسیع کلمه حالا ديگه من هم زن تنها شدم.