پسر گلم

چند روز پیش دوستی بعد از یکی دو سال زنگ زد. شنيده بود بابا فوت شدن. یه کم گريه کرد، یه کم خنديد. از پسرش گفت که يه سال داره و از ناشا پرسيد که نديده بودش. وقت خداحافظی بهش گفتم: «پسر گلت رو ببوس.» تشکر کرد و قطع کرديم.
هنوز از جام بلند نشده بودم که آلوشا پرسيد: «مامان اسم پسر خاله زهره چیه؟» گفتم: «شهريار» سرش رو خاروند و گفت: «پس چرا گفتی پسر گلت؟!!» خنديدم و گفتم: «اون که اسمش نيست. چون عزيزه بهش گفتم گل.» خودشو لوس کرد و گفت: «منم ميخوام عزيز باشم.» بغلش کردم و سرش رو به صورتم نزديک کردم و موهاشو بوسيدم. گفتم: «هستی مادر؛ عزيز هستی… مگه ميشه نباشی.» و از جام پاشدم.
از اتاق بيرون نرفته بودم که تلفن زنگ زد. برگشتم ولی قبل از من آلوشا گوشی رو برداشت و با حرارت گفت: «الو، بله؟ سلام. بله… من پسر گلش هستم. گوشی دستتون!!!»